- ف .ن
- شنبه ۵ بهمن ۹۸
- ۲۳:۵۶
- ۰ نظر
بسم الله
امروز به بیمارستان رفتم. جایی نزدیکِ رشتهکوههای سبز و مهآلود. هوا سرد بود و من درد داشتم. آمپولها تزریق میشد و من نایِ ایستادن هم نداشتم. قبلِ رفتن، یعنی درست بعدِ بیدار شدنم از خواب هم، گریه کردم. کمی. اما باید گریه میکردم. از شبِ قبلش تا همان لحظه، آب پشتِ چشمهایم جمع شده بود. وقتی سرم را تکان میدادم شلپ شلپ صدا میداد. بالاخره اشک شد، آمد بیرون. شکراً لله، برای سلامتیمان. برای شلپ شلپ صدا دادن چشمهایمان. برای گریه کردنهایمان. برای شکر گفتنمان.