- ف .ن
- جمعه ۲۸ تیر ۹۸
- ۲۱:۵۱
- ۰ نظر
بسم الله
امروز رسیدم به قسمت اول و دوم فصل چهارِ شرلوک. آخ از این دو قسمت. دلِ من همینطوری پر بود و لبریز، یکهو مصادف شد با دیدن این دو قسمت. اشکهایم پاشید به در و دیوار. حالا با کمی اغماض. ولی صادقانه، دقیقههای طولانی گریه کردم. بند هم نمیآمد لعنتی. حالا نمیدانستم برای مریِ مُرده گریه میکنم یا برای جانِ تنها شده و مات و مبهوت، یا برای بچهی بیمادر شدهشان، یا برای شرلوکی که قولش به باد رفت. و شاید هم برای خودم. نفس عمیق. نمیدانم. فقط من قطره قطره اشکِ گرم میدیدم که روی صورتم میافتند و امان هم نمیدهند بروم دستمال کاغذی بردارم. رگباری بود برای خودش. بارانِ چشمهایم را میگویم. همین چشمهایی که بخاطر این هق هقِ عصرانه، حالا درد میکند ولی هنوز تشنه است. تشنهی خالی شدن با اشک. اشکهایم انگار پشت سدی گیر افتادهاند. فکر میکنم به یک مدیرِ نالایق نیاز دارند تا با یک بیعقلی، بازش کند و من خالی شوم.