- فِ نعمتی
- دوشنبه ۴ شهریور ۹۸
- ۰۱:۳۰
- ۰ نظر
بسم الله
در این یک هفته با کمک مسئولِ مربوطه، دو نریشن برای دو ویدئو کلیپ متفاوت نوشتیم. این نوشتنها و نظر دادنها و نظر خواستنها و ویرایشها و ثبتها، جزو قشنگترین لحظههای این تابستانم شده. تجربهی چیزهای جدید. و چه چیز باحالتر از کشف کردن مزههای جدیدِ زمین؟!
بسم الله
امشب با مامان هاجر و خواهر دومی مشغول بحث و گفتگو دربارهی آیندهام شدیم. بعد کلی بگو و بخند و سر به سرِ هم گذاشتن، بالاخره وقت رسید که به طور جدیتری بگویم آیندهی من دو راه دارد. راهی به ازدواج و تشکیل خانوادهای دیگر و مسیری که بعد آن باز میشود، و راه دوم یک خانه به دوشیِ هیجان انگیز و پر فراز و نشیبِ ف.نگونه. مادرم پذیرفت. راه دوم را پذیرفت و خواست دربارهاش حرف بزنیم. من هم گفتم. اینکه به نظر شماها داشتن یک خانهی کوچک در حدِ دو اتاق هم برای من در تهران لازم است یا همان را هم نداشته باشم! از اجاره کردن گفتیم. از حتی همخانه شدن با یک دختر دیگر. مامان هاجر مثال هم آورد. خواهرِ همسایهمان. گفتیم و نقشه کشیدیم. از راه اول هم گفتیم. از ازدواج. از اینکه من اگر به سبک همیشگیم بخواهم زندگی کنم آنقدرها هم مثل بقیه، زنِ خانهداری نخواهم شد. امشب با مامان هاجر و خواهر دومی حرفهای خوبی زدیم و شنیدیم. من به برنامههایم و فرم زندگی کردنم امیدوارتر شدم. لبخند. معبرها جلو میآیند. جلوتر. اما امیدِ من همیشه جایش امن است.
بسم الله
دیروز تولد مهدیه بود. خواهر دومیم. به وقتِ 27 مردادِ 1367. چه روزی بود آن سال؟ چه رنجهایی در کوچه پس کوچههای شهرها پرسه میزد؟ نمیدانم. نمیدانیم. به وقتِ 27 مردادِ 1398 هم رنجهاییست. پرسهزنان بین مردمِ این دیار. دیروز تولدش بود و من حالِ چندان خوبی نداشتم. بخواهم صادقانه بگویم ناخوبِ ناخوب بودم. تبریک تولدش را نیمهشب دیشب برایش در پیامکی فرستادم. ظهر که بیدار شدم کمی رفتارم متعادلتر شد با خانواده. و عصر بهتر. شب، شمعی برداشتم. و کلوچهای از درون یخچال. شمع کوچک را وسط کلوچه جا دادم. روشنش کردم. صدایش زدم. درِ اتاق را که بستم و چراغ را خاموش کردم خندید. همین بس بود.
شکر خدایِ جان را. برای همین خندههایمان.
بسم الله
هروقت به بلاگفایم سر میزنم و وبلاگهای درون لیستم را بالا و پایین میکنم کفشم خاکی میشود.
بسم الله
مهدیه خواسته بود فردا یعنی امروز، زودتر از خواب بیدار شوم. روز عید است و دورهمی با خانواده. سعی کردم گوش بدهم به حرفش. حدود ساعت یازده بیدارم کرد. خوابآلودتر از این حرفها بودم چون ساعت چهار صبح خوابم برده بود. اما بلند شدم. سرحال شدم. و کنار بقیه نشستم. بابا عباس بود. خدا را شکر. مامان هاجر بود. خدا را شکر. برادرم بود. خدا را شکر. همسرش بود. خدا را شکر. خواهرم بود. خدا را شکر. همسرش بود. خدا را شکر. نباید وقتی این حضور را میبینی شکر بگویی؟ که هنوز کنار همیم. که هنوز نفس میکشیم زیر سایهی بزرگترها. مامان میخندد. بابا میخندد. من سر به سر شوهرخواهرم میگذارم. او برای من کُری میخواند. برادرم به خواهرم میخندد. من به برادرم. بابا کمی از سروصداهایمان اخمو میشود ولی در لحظهای نادر، به شیرینکاریهای سیدعلی بلند میخندد. من آدم محتاطی هستم ولی نمیدانم کِی تلافی آب سرد پاشیدن روی شوهرخواهرم سرم میآید و سر تا پا خیس خواهم شد؟! :)
بسم الله
همیشه فکر میکردم خودم را باید کتاب کنم اما وسطای همان فکرهای قشنگ قشنگ، میزدم به سرم که نه! من دوست ندارم فاش شوم. حسِ خوبی به فاش شدن نداشتم. ولی فکر میکنم دیگر وقتش رسیده که از خودم تا به خودم را تغییر دهم و زندگیم را در مسیرِ از خودم به دیگران، پیش ببرم.
بسم الله
دیروز همراه خواهر دومی، به بازار رفتم و چند چیز میز رنگی رنگی برای خودم خریدم. خرید برای بستن بار و بندیل جهتِ سفری دوباره را از همین روزها شروع کردم. هنوز چهل روزی باقیست. چهل روز! وقت ورزشم را از روز به شب منتقل کردم و همزمان با بودن خانوادهی یکی از عموها در خانه، من به اتاق آمدم و ورزش کردم. باید خودم را به جنبش میانداختم تا خوشحالتر شوم. ورزش، واقعا خوشحالم میکند. حتی اگر فلسفهی هیچکدام از حرکاتی را که انجام میدهم ندانم. در خانه، در این فرصتِ تابستانی یکجوری ورزشم را میگذرانم تا وقتی که به خوابگاه رفتم از باشگاهِ کوچکِ دنجش، حسابی استفاده ببرم. در این چهل روزِ باقی مانده، باید تنها ورزش کنم. چهل روز! دیشب با زهرا حرف زدم. ساعت دو نیمه شب بود که زنگ زد. دو ساعت غرغر کردیم و نق زدیم و آه و ناله سر دادیم. البته با خنده. با خندههای بلند که نگران بودم صدایم به بیرون برود و کسی بیدار شود. اما مامان هاجر که امروز فهمید، گفت کاش بیدارم میکردی تا با زهرا حرف میزدم. دلش برای این مجمعِ دیوانگان تنگ شده است. مثل من. چهل روزی باید صبور باشم تا دوباره پا به زندگی دومم بگذارم. مثل زنی که شوهرش به مأموریت رفته و او به خانهی پدریاش برگشته تا تنها نباشد. چهل روز دیگر مأموریت شوهرم تمام میشود و من به خانهی دومم برمیگردم. چهل روز! هنوز زبان میخوانم، ترجمهی مبتدیگونهی خودم را پیش میبرم، درس میخوانم، داستان میخوانم، فیلم میبینم، میخندم و با او حرف میزنم. چهل روز بعد، دوباره همهی اینها را خواهم داشت به علاوهی یک پیراهنِ سرمهای که از دور با دوستانش دیده میشود و من باید هرطور شده قلبِ فیروزهایام را از نگاهِ بقیه پنهان کنم. چهل روز!