- ف .ن
- سه شنبه ۲۳ بهمن ۹۷
- ۲۳:۲۲
- ۰ نظر
بسم الله
کتابی دربارهی داستاننویسی میخوانم. میگوید بنویس. زیاد بنویس. همیشه بنویس. عاشق نوشتن باید باشی تا بتوانی نویسندهی خوبی شوی. بارها این کلمهها را تکرار میکند. و من هر بار، چشم برهم میگذارم و فکر میکنم. که عاشق نوشتنم؟ که میخواهم نویسندهی خوبی شوم؟ کتاب داستاننویسی را چند لحظهی قبل بستم چون میخواستم در این صفحهی سفید مطلب جدید بنویسم که من اگر نویسنده شوم یا نشوم، نویسندهی خوبی شوم یا نشوم، با کلمه به دنیا آمدهام و با کلمه میمیرم. واژهها دوستان من هستند، اتفاقهای قصهگونه زندگی من و نوشتن، لذتِ خودآگاه و ناخودآگاهِ من. کتاب داستاننویسی را بعد انتشار این مطلب دوباره باز میکنم و به خواندن و یادداشتبرداریام ادامه میدهم اما، پیش از آن باید بگویم، پیرمرد میوهفروشِ سرِ کوچهی ما، صد سال تنهاییِ کهنهای در دستش بود. روزی، من در اوجِ جوانی، چنین تصویرِ کهنسالی دیدم و برایم نه عجیب، بلکه غریب بود. انگار، فردوسی روی صندلیِ زنگزدهای نشسته بود و داشت شاهنامه میخواند.