۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نویسندگی» ثبت شده است

376 + 846

  • ف .ن
  • سه شنبه ۲۳ بهمن ۹۷
  • ۲۳:۲۲
  • ۰ نظر
بسم الله

کتابی درباره‌ی داستان‌نویسی می‌خوانم. می‌گوید بنویس. زیاد بنویس. همیشه بنویس. عاشق نوشتن باید باشی تا بتوانی نویسنده‌ی خوبی شوی. بارها این کلمه‌ها را تکرار می‌کند. و من هر بار، چشم برهم می‌گذارم و فکر می‌کنم. که عاشق نوشتنم؟ که می‌خواهم نویسنده‌ی خوبی شوم؟ کتاب داستان‌نویسی را چند لحظه‌ی قبل بستم چون می‌خواستم در این صفحه‌ی سفید مطلب جدید بنویسم که من اگر نویسنده شوم یا نشوم، نویسنده‌ی خوبی شوم یا نشوم، با کلمه به دنیا آمده‌ام و با کلمه می‌میرم. واژه‌ها دوستان من هستند، اتفاق‌های قصه‌گونه زندگی من و نوشتن، لذت‌ِ خودآگاه و نا‌خودآگاهِ من. کتاب داستان‌نویسی را بعد انتشار این مطلب دوباره باز می‌کنم و به خواندن و یادداشت‌برداری‌ام ادامه می‌دهم اما، پیش از آن باید بگویم، پیرمرد میوه‌فروشِ سرِ کوچه‌ی ما، صد سال تنهاییِ کهنه‌ای در دستش بود. روزی، من در اوجِ جوانی، چنین تصویرِ کهن‌سالی دیدم و برایم نه عجیب، بلکه غریب بود. انگار، فردوسی روی صندلیِ زنگ‌زده‌ای نشسته بود و داشت شاهنامه می‌خواند.

376 + 719

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲۲ فروردين ۹۷
  • ۲۳:۰۳
  • ۰ نظر
بسم الله

کویر، فال فروش، حلقه، کلاه، سیروس

سیروس را هنور یادش بود. حلقه ی دوستی شان با مرتضی و امیر و سیروس در کویر شکل گرفته بود. همان سفر عجیب به کویر که غذا و آب تمام شده بود و آن ها همچنان در مسیر گمشده شان سرگردان بودند. سیروس را هنوز یادش بود. آخرین جیره ی آب را به او داد و خودش رفت. نفس عمیق کشید. کلاه سربازی اش را روی سرش گذاشت و از فال فروش میدان انقلاب به یاد سیروس فالی خرید. سیروس را هنوز یادش بود.

376 + 718

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲۲ فروردين ۹۷
  • ۲۳:۰۱
  • ۰ نظر
بسم الله

دریا، عروسک، رویا، شکوفه، خانه

شکوفه را روی موهای عروسک گذاشت و به سمت دریا رفت. رویاهایش اما در خانه جا ماند.

#تمرین ایده یابی
متشکرم از مریم دوست هم خوابگاهی ام که دو روز است صبح ها ۵ کلمه برایم می فرستد و مجبورم می کند بنویسم.

376 + 706

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱۵ فروردين ۹۷
  • ۲۲:۰۷
  • ۰ نظر
بسم الله

به این چند سال وبلاگ نویسی و قصه نویسی و تایپ و تایپ و تایپ که فکر می کنم، می بینم نصیبم عینک و تاریِ دید و کمر درد بود، و اندکی بزرگ شدن در نگاهِ خانواده. حالا هم می خواهم بیشتر و بیشتر بنویسم. بشوم روزنامه نگار. صادقانه، مرگ تدریجی را انتخاب کرده ام. اما همه چیز با یک نگاه متفاوت عوض می شود. من نمی میرم، این خودِ زندگی ست برای من. نوشتن، عجب نسیم خنکی ست در جهنمِ این دنیا.

376 + 631

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۲ شهریور ۹۶
  • ۰۰:۵۷
  • ۰ نظر
بسم الله

من اگر به جبهه نرفته بودم، دیگر سرم رو بلند نمی کردم و دیگر چیزی نمینوشتم. چون فکر می کردم اگر یک روشن فکر در یک لحظه ی تاریخی، در مرکز خطر قرار نگیره این هیچی نیست. این دیگه حق نداره حرف بزنه. حق نداره اظهار نظر بکنه. تو نبودی اونجا، و چی میگی؟


حرف های نادر خان ابراهیمی
در مستند بار دیگر مردی که دوست می داشتیم