۱۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امید جایش امن است» ثبت شده است

376 + 870

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱ خرداد ۹۸
  • ۱۰:۰۰
  • ۰ نظر
بسم الله

بچه‌ها در چشم‌هایم زل می‌زنند و می‌گویند این چالش‌ها اصلا مناسب حال و احوالِ الانِ ما نبود. ما خوش بودیم. می‌خندیدیم. چرا یک روز هم دوام نیاورد؟ نمی‌دانم چه بگویم به‌ آن‌ها، به نگاه‌شان، به چشم‌های پر از اشکِ دختر کرمانی‌‌ام، و اعصابِ متشنجِ دختر شیرازی‌ام، ولی می‌دانم که باید حرفی بزنم. نگاهش می‌کنم. دوباره می‌پرسد: تو بعد این اتفاقات هنوز هم به خدا بودنِ خدا باور داری؟ لب‌خند می‌زنم. لب‌خند می‌زنم و می‌گویم: دارم.
می‌گوید: چرا؟
نفس عمیق می‌کشم: چون خودم مقصر بودم و خدا حالا، بیشتر از همیشه دارد خدایی می‌کند. در غیر این‌صورت من مثل فواره‌ی چمن‌های دانشکده، به هر طرف پاشیده می‌شدم. و جمع شدنی؟ نه. در کار نبود.

376 + 869

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۶ ارديبهشت ۹۸
  • ۱۵:۰۴
  • ۰ نظر
بسم الله

مامان هاجر، این روزها خوشحال است. پشتِ تلفن قربان‌صدقه‌ام می‌رود. می‌خندد. سربه‌سرم می‌گذارد. از رفت و آمدهایش به خانه‌ی عمه و عمو و خاله می‌گوید. از مهمانی‌های افطاری. از سحری پختن‌هایش. از حالِ خوبِ خواهر دومی. از فاطمه‌ساداتی که می‌گوید برایش از تهران اسباب بازی بخرم، از پدر که سلام می‌رساند و خسته بوده و خوابیده است، از مسائل و حاشیه‌های زمین خریدنِ خواهر دومی، از پادردِ خودش، از ازگیل‌های حیاط که تا وقتی برگردم حتما روی درخت برایم می‌گذارند، از من می‌پرسد. درسم، حالم، حوصله‌ام، غذایم، خوابم، رفتم، آمدم.
مامان هاجر که روی صفحه‌ی گوشی‌ام می‌آید بچه‌های اتاق به خنده می‌افتند. چون قرار است چند دقیقه‌ای با این زنِ پنجاه و هشت ساله‌ی شمالیِ آفتاب سوخته‌ی شوخ‌طبعِ اهلِ دلِ روشن‌فکر، بگوییم و بخندیم.
مامان هاجر،
برای آسایشِ اسماعیل‌هایش،
سال‌هاست کوه‌های زندگی را
دویده است‌.
دوستش دارم.
باشد، همچنان، تا بعدِ من.

376 + 868

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۶ ارديبهشت ۹۸
  • ۰۲:۴۲
  • ۰ نظر
بسم الله

باید مفصل‌تر از این حرف‌ها بیایم برای ثبت روزگارم در اینجا بنویسم که چه شد و چه نشد. من چه کردم و خدا چه کرد و او چه کرد. اما کوتاه و مختصرش شیرین‌تر است. فیروزه‌ای تر است. همین‌که بیایم بنویسم می‌دانستم اردی‌بهشت، برایم ماندگار می‌شود. مثل 29 اردی‌بهشت 1397، با دیدنِ سرمه‌ای پوشِ ارتباطات، و مثل 20 اردی‌بهشت 1398، با شنیدن عجیب‌ترین کلماتی که در قلب و ذهنش می‌گذرد. من شگفت‌زده‌ترین دخترِ زمین هستم در این اردی‌بهشت‌های اسرار‌آمیز. شکر خدایِ جان را. ما با توکل به خودش، به خودِ خودِ خالقِ محبت، آفریننده‌ی دوست داشتن، و پروردگارِ قلب‌های تپنده، در این مسیر آرام آرام قدم برمی‌داریم.
نوشتم تا یادم نرود چه بر من گذشت روی زمین. در این سفر کوتاه.
نوشتم تا بعدِ خستگیِ سحری پختن و درس خواندنِ نیمه‌شبانه، لب‌خند بزنم و در آرام‌ترین حالتِ جریانِ خونم، خداوند را شکر کنم.
نوشتم تا در فیروزه‌ای‌ترین لحظه‌ها هم پروردگارِ قلبم را فراموش نکنم. مثل لحظه‌های سخت. مثل همان لحظه‌های سختِ طی شده.


|لب‌خند

376 + 867

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۸
  • ۲۱:۳۳
  • ۰ نظر
بسم الله

من قصه می‌نوشتم. روی کاغذ. در صفحه‌‌ی word. اما نمی‌دانستم در اصل، دفتر سرنوشت خودم را ورق می‌زدم. این را وقتی بعد از مدت‌ها یکی از کانال‌های شخصی‌ام را پیدا کردم و نوشته‌هایم را خواندم فهمیدم. چیزهایی می‌دیدم که محقق شده بود. و عجیب بود. اسرارآمیز. حیرت‌انگیز. این را هم وقتی فهمیدم که روی یکی از نیمکت‌های دانشکده نشسته بودیم و به مریم نوشته‌ها را نشان دادم. دهانش باز مانده بود! من نمی‌گویم زندگی‌ آدم‌ها دست‌ خودشان است. ولی می‌گویم که زندگی‌هایمان به‌هم وصل است. متصلِ متصل.

376 + 865

  • ف .ن
  • دوشنبه ۹ ارديبهشت ۹۸
  • ۲۰:۱۸
  • ۰ نظر
بسم الله
 
در نهمین روز اردی‌بهشت ماه، در لحظه‌هایی از بهاری‌ترین نقطه‌ی سال، در خلوتگاهِ خویش یعنی تختِ اتاق ۲۰۳، بارها فیلم مصاحبه پسر شهید طلبه‌ی همدانی را پخش می‌کنم و اشک می‌ریزم. دیگر کدام طرف باشیم و نباشیم برایم مهم نیست. دیگر چه کسی حق است و چه کسی باطل را می‌گذارم کنار. فقط می‌خواهم تمام شود. مثل خوابِ دیشبم. زمین و آسمان درهم بپیچد و تمام. مثلِ یک مادر، با گریه‌یِ ساده‌دلانه‌یِ بچگانه‌یِ داغش، قلبم ناله سرمی‌دهد و شیون می‌کند. مثلِ یک مادر، پابه‌پای این ریشه گریه می‌کنم. این ریشه‌ی داغ‌دیده. این ریشه‌ی شکسته. اللهم، هم‌دمِ مچاله‌جانش باش. تا آخرین نفسش. چون تا آخرین نفسش، یتیم است.
و یتیم بودن!
و ماادراک مایتیم بودن؟

376 + 862

  • ف .ن
  • سه شنبه ۲۷ فروردين ۹۸
  • ۰۹:۴۶
  • ۰ نظر
بسم الله

بعضی روزها، طوری برایت طی می‌شوند که قبل مرگت، به یادشان می‌آوری و با لب‌خند می‌گویی《چه روز اسرارآمیزی بود!》 بعضی روزها، طوری پازلِ خوب و ناخوبِ زندگی را برایت می‌چینند که یک‌تنه جورِ ناخوب را تحمل می‌کنند و در یک نگاهِ گذرا آن دوره را بخواهی مرور کنی فقط لحظه‌های خوب می‌بینی.
بعضی روزها، روز نیستند. شب هم نیستند. لحظه‌ی قبلِ طلوعِ خورشیدند. همان هنگامی که قلبت آرامشِ فراگیری دارد و خون در رگ‌هایت به آسودگی حرکت می‌کند و رنگِ چشم‌هایت خالص است و دست‌هایت آماده‌ی دریافتِ بهترین‌ها.
بعضی روزها، لحظه‌ی قبلِ طلوعِ خورشیدند. همان‌قدر شوق‌آور و فرازمینی. تو هستی و یک جهانِ در خواب و آسمانِ پهناور و خورشیدی که بالا می‌آید. بالا‌تر. باز هم بالاتر. و به تو می‌رسد. به رنگِ خالصِ چشم‌هایت. و تو خداوند را می‌بینی. همان لحظه. همان دم. و دیگر تنها نیستی. و دیگر تنها نخواهی بود. برای ابد. تا تهِ ابدیت.
بعضی روزها، دیروز بود.

376 + 861

  • ف .ن
  • جمعه ۲۳ فروردين ۹۸
  • ۱۳:۵۴
  • ۰ نظر
بسم الله

عجیب‌ترین اتفاق جهان، سلام.
مدتی بود که فکر می‌کردم مکعب روبیکِ زندگی‌ام بهم ریختگیِ مشوشی پیدا کرده و راه مرتب کردنش را هم نمی‌دانم. مدتی بود حتی فکر می‌کردم تصویرِ سایه‌ام روی زمین هم، مثل یک دیوار کج ساخته شده، من را خمیده نشان می‌دهد. مدتی بود اشتباه فکر می‌کردم. مدتی بود خیلی اشتباه فکر می‌کردم. حالا که معبر جدیدی پیش رویم می‌بینم و شرایطی را لمس می‌کنم که فکرش را هم نمی‌کردم می‌بینم خداوند فکرهای بهتری برایم تدارک دیده است و باید صبور باشم. مکعب روبیکِ زندگی‌ام بهم نریخته‌ است. تازه دارد سر جای خودش قرار می‌گیرد.
میوه‌ی غیرممنوعه‌ام، اینکه از کدام پنجره به درختِ داخل حیاطِ خانه‌مان نگاه کنی مهم است. اگر از طبقه‌ی دوم نگاه کنی یک‌جور می‌بینی و اگر از پنجره‌ی آشپزخانه که درست در فاصله‌ی پنج و نیم متریِ درخت ساخته شده است نگاه کنی، جورِ دیگر. اصلا شکل درخت برایت تغییر می‌کند. می‌توانی جزئیاتِ برگ‌های آن را هم ببینی. حتی تعداد شکوفه‌هایش را دقیق بشماری. خیلی دقیق.
راستی، به نظرت امسال چند میوه از آن می‌چینیم؟

376 + 859

  • ف .ن
  • جمعه ۹ فروردين ۹۸
  • ۰۲:۴۲
  • ۰ نظر
بسم الله

گفتند حیوان امسال همان حیوان سال 1374 است. من هم متولد 1374 هستم. امسال سال 1398 است. من هم 24 ساله می‌شوم. ترسیدم. همین. 

376 + 858

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۸ فروردين ۹۸
  • ۰۲:۰۵
  • ۰ نظر
بسم الله

«خداوند»
سیل...
می‌پرم به سال 1391. در حیاط خانه‌مان آب زیادی جمع شده بود. نمی‌دانستیم بیرون چه خبر است فقط آن بخش از حیاط را می‌دیدم که شبیه گودالی پر از آب، شده است. بعدها با سنگ‌ریزه هم‌سطح بقیه‌ی حیاط شد اما آن روزها علامت بود. علامتِ اتفاق بیرون از خانه. در حیاط را باز کردیم. همه در کوچه بودند. آن‌وقت‌ها کوچه آسفالت نشده بود و خاکی بود. همسایه‌ها را دیدم که با شلوارهای بالا زده در حجمِ آب قابل توجهی راه می‌روند. خانم‌ها‌ی کوچه همدیگر را که دیدند سلام و علیک گفتند و مشغول به شادی تبدیل کردن این اتفاق غیرمنتظره شدند.
سیل...
چراغ‌های رنگی‌رنگیِ خانه‌ی همسایه هنوز از این سمتِ خانه‌شان تا آن سمتِ دیگر نصب بود. صندلی‌ها در زمینِ خالیِ سرسبزِ روبه‌روی خانه‌شان هر یک به سمتی افتاده بودند. عروسیِ پسرشان بود. پسر همسایه‌مان. نمی‌شناختمش. همسایه‌مان را هم. جدید بودند و سلام و احوال‌پرسی‌ای به اندازه‌ی بقیه، با آن‌ها نداشتیم. غمگین بودند. اما چراغ‌های‌ رنگی‌رنگی هنوز نصب بود و آن‌ها قصد داشتند  مشغول به شادی تبدیل کردن این اتفاق غیرمنتظره شوند.
سیل...
با سختی می‌خواستم خودم را به ابتدای کوچه برسانم. به وسطِ حجمِ عمیقِ آب. به وسطِ حجم اصلیِ آب. از کناره‌های کوچه و با کمک دیوار رسیدم. پایم را که در خیابان اصلی گذاشتم نزدیک بود در آن یکی در هم بپیچد و در آب بیفتم و با آن سرعت و شتابش، به طرفِ مرکز شهر بروم. مثلا می‌بردتم سمتِ مغازه‌ی مرحوم مشهدی علی‌اکبر که حالا شده مغازه‌ی پسرش و من چون از او خوشم نمی‌آید کم به آنجا می‌روم. شاید هم آنقدر دورم نمی‌کرد و کنار درِ خانه‌ی مرحوم کربلایی مراد نگهم می‌داشت تا دوباره من سلام آرام دخترانه‌ای بگویم و او سلامِ بلندِ پدربزرگانه‌ای بگوید. اما ایستادم. خودم را کنترل کردم و به سمت جایگاه بی‌خطر سمت خانه‌ی خواهربزرگه‌ام رفتم. زمین‌ها غرقِ آب بودند. خیابان هم. کوچه هم. همه از خسارت‌ها حرف می‌زدند اما بچه‌های محله، مشغول به شادی تبدیل کردن این اتفاق غیرمنتظره بودند.
سیل...
غم‌انگیز است اما گاهی، خوب که نگاه می‌کنی لب‌خندها را واقعی‌تر می‌بینی. خنده‌ها را پرشادی‌تر و هم‌دلی‌ها را دلی‌تر.
و باز هم سیل...
به وقتِ سال 1397-1398
استان گلستان
شمالِ شرقیِ کشور ایران
نیمکره‌ی‌ شمالی کره‌ی زمین
منظومه‌ی شمسیِ کهکشان راهِ شیری
خلاء
«خداوند»

376 + 856

  • ف .ن
  • جمعه ۱۷ اسفند ۹۷
  • ۲۰:۳۳
  • ۰ نظر
بسم الله

تصور من از آینده

صدای گوشی را از اتاق کارم می‌شنوم. لقمه‌ی صبحانه‌ را در دهان می‌گذارم و به سمت اتاق می‌روم. در را باز می‌کنم. برگه‌های سفید و خط‌ خطی شده روی فرش موردعلاقه‌ام که هدیه‌ی مامان و بابا بود پخش شده‌اند. لپ‌تاپ هنوز روشن است. در خط اول صفحه‌ی word نوشته شده: فصل هفتم. آخرین فصلِ داستان جدیدم. پرده‌ی فیروزه‌ایِ اتاق تکان خورد. نسیمِ سخنگویِ بهار بود. اواسط اسفند ماهِ سی و یک سالگی‌ام بود. گوشی را بالاخره بین برگه‌های مقاله‌ی به عربی ترجمه شده‌ام، پیدا کردم. «مامان هاجر». جواب دادم: «فردا تولد هفت سالگی بچه‌ی داداشته. یادت نره تماس تصویری بگیری. خیلی خوب می‌شه خودت موقع باز کردن هدیه‌ات بهش تبریک بگی.» لقمه را قورت می‌دهم و «چشم» می‌گویم. به قاب‌ عکس‌های تک نفره و چندنفره‌ی خانواده‌ام که روی دیوار سفیدِ اتاق جای گرفته‌اند نگاه می‌کنم. چندتایی کوچک، چندتایی مسن، چندتایی پیر، اما امیدوار. لب‌خندهایشان. به قاب متفاوتی که بین عکس‌هاست خیره می‌شوم. دوستش دارم. دوباره گوشی به صدا درمی‌آید. «سلام فاطمه جان. فردا حرکت داریم به سمت لبنان. برای ادامه‌ی کار اون تحقیق، با گروه می‌ریم. میای؟» «تنهایی؟» «نه. اون از قبل اوکی داده.» «پس حتما میام.» با خنده خداحافظی می‌کند. ساعت روی گوشی 09:45 دقیقه را نشان می‌دهد. چرا هنوز برنگشته؟!


+ متشکرم از جناب ارسنجانی برای دعوتشون. :)
+ من کسی را دعوت نمی‌کنم. نوشتن درباره‌ی چنین موضوع مه‌آلودی، سخته. خیلی سخت.