- ف .ن
- چهارشنبه ۲۶ تیر ۹۸
- ۱۳:۵۸
- ۰ نظر
بسم الله
برنامهام تا حدودی درست پیش رفت. یونیت 1 را تمام کردم. دو قسمت شرلوک دیدم. چند صفحه هم کتاب خواندم. رسیدهام بخش تیترنویسی. و باید تمرین هم در کنارش داشته باشم. به فکرم رسیده مطالعهی آزادم را کمکم شروع کنم. یک ختم قرآن کریم به عنوان نذر قبولی در درس اصول علم اقتصاد بر گردنم بوده که اگر خدا بخواهد و همت کنم، امروز تمام میشود. امروز یعنی شنبه 22 تیر ماه. بله. 22 تیر ماه شد. و 23 تیر ماه 1398، تولد امام رضا علیه السلام است. میخواستم برای تولدش، مشهد باشم. نخواست. شاید. شاید. از خداوند میخواهم دلِ همهی مقربانِ درگاهش را با من صاف کند. باهام قهر کنند خمیده میشوم. کنجی میمیرم. همین و دیگر هیچ.
گردنم بهتر شده است. خوابم میآید ولی به کارهایم برسم بهتر از این پهلو و آن پهلو کردنِ بیهوده است. فردا 22 تیر ماه است و من هنوز دارم فکر میکنم.
1:25
بسم الله
با اعصابِ بهم ریخته خوابیدم. با اعصاب بهم ریخته بیدار شدم. و هنوز عصبانیام. از خودم. و لاغیر. دیشب نشد والیبال را کامل ببینم. خوابم میآمد و از طرفی گردنم آنقدر درد میکرد که تابم را بریده بود. حتی نمیتوانستم بخوابم. این پهلو و آن پهلو شدن که جزو بارزترین مدلِ خوابیدن من است، برایم قدرِ کندنِ تپهی نزدیکِ خانهمان، طاقتفرسا و سخت شده بود. اما محال نبود. و من بالاخره خوابم برد. خواستم که دیر بیدار شوم. عصبانی بودم. خواستم که اهلِ خانه خوابیده باشند بعد من بیدار شوم. نمیتوانستم آدم نرمالی باشم در مقابلشان. اول باید اعصابم را روبهراه میکردم بعد مثل یک آدمقشنگ بامحبت میشدم. دوباره به گردنم آب گرم رساندم. دوشِ آب گرم، موهبتیست. حتی در گرمترین روزهای زمین. ناهار قرمهسبزی بود. غذای مورد علاقهی من. و او. البته من هنوز خوب بلد نیستم درستش کنم. بلد میشوم. آشپزی، کار جذابیست. البته اگر برای آدمهای قدرشناس غذا بپزی و آهنگ هم برایت پخش شود. ^_^ حالا که این یادداشت را مینویسم صدای ممتدِ جیرجیرکها به گوش میرسد. وقتی هوا گرم است آنها هماهنگ و دیوانهوار میخوانند. و امان از وقتی که تو توجه کنی به صدایشان. سردرد میگیری. البته اگر خل نشوی. بعدِ ثبت این یادداشت میخواهم دوباره برگردم به شرلوک. دوباره و اینبار کامل این سریِ جذابش را ببینم و پروندهاش را ببندم. قرار بود تا پایان تیر ماه فقط بریکینگ بد را تمام کنم اما تا به این لحظه، هم بریکینگ بد تمام شده است هم چرنوبیل هم سرگذشت ندیمه را تا قسمت منتشر شدهاش دیدهام. و حالا نوبت شرلوک است. فکر میکنم حتی بتوانم یک مجموعهی دیگر را هم ببینم. و برای مرداد ماه، با قدرت بروم سراغ اتمام کارهای اسکورسیزی. یک یا دو قسمت از شرلوک را میبینم بعد کتابم را میخوانم. و اگر برنامهی زبانم بازی درنیاورد، یونیت 1 زبانم را تمام کنم. یادداشت آخر شبم، مشخص میکند که من به حرفهایم عمل کردم یا نه. فعلا بروم سراغ قسمت دوم شرلوک. این شرلوکِ دیوانهی جذابم.
16:02
بسم الله
گردن درد. و ماادراک ماگردن درد.
گرفتگی گردن پیدا کردم. از حدودِ ظهر. شاید هم زودتر. از همان وقتی که برای نمیدانم چندمین بار برادرم داخل اتاق آمد و برای کار عجیب و غریبش، گوشیام را میخواست و هی سوال میپرسید و هی چیزی نشانم میداد و در نهایت، در یکی از این دفعات، موقع بلند کردن سرم از روی بالشت، تق. بله. گردنم صدایی داد. حالم بد شد. دراز کشیدم و خوابم برد. وقتی بیدار شدم فهمیدم درد شدیدی دارم و نمیتوانم گردنم را مثل همیشه تکان بدهم. گرفتگی گردن. و ماادراک ماگرفتگی گردن! نفهمیدم چطور نماز خواندم، ناهار خوردم، آب گرم به گردنم رساندم، فیلم دیدم، راه رفتم، لقمهی عصرانه خوردم، و حتی خندیدم. خندههایم خندهدار شده بود امروز. با هر بار خنده، آخی میگفتم و از آن آخ، خندهام میگرفت. بساطی داشتم. و هنوز دارم. تمام نشده این درد. من هنوز کلهام کج است و شوهرخواهرم هم به من میخندد. ادایم را درمیآورد و میخندد. و من با حرص میگویم سرت بیاید تا به من نخندی. و قیافهام را شبیه همان شکلک عینک آفتابی زدهیِ بدجنس میکنم. ^_^ بله. این داستان هنوز ادامه دارد و من با همین درد و کلهی کج، آمدهام پای لپتاپ و دارم یادداشت امروزم را مینویسم. چشمتان روز بد نبیند. وقت اذان شب بود که خواهرم به قول خودش وسطِ صحبت با هم، خونش روی من جوشید، و محبتش را با تکان دادن ناگهانی و محکمِ پاهایم ابراز کرد. نتیجهاش شد 360 درجه چرخیدن من و گردنم :| به همین راحتی دردم بیشتر شد.
خلاصه، امشب والیبال ایران و لهستان دارد و من با کلهی کج قرار است در دلم دست و جیغ و هورا بگویم یا فحش بدهم. :)
23:47
بسم الله
صبح با سروصدا بیدار شدم. و تا ظهر نتوانستم خواب بیدغدغهای داشته باشم. تنها قشنگیِ خواب چهارشنبه 19 تیر ماهم، دوباره بودنِ او در خوابم بود. خوابش را دیدم. و چقدر دلتنگم. امروز قرار بود با مهدیه به همایش کاریاش بروم. آماده شدم و برای اولین بار مانتویِ جدیدم را به تن کردم. قشنگ شدهام. :) وقتی برگشتم به مامانهاجر گفتم ازم عکس بگیر. میخندید. میگفت من عکس بگیرم؟ میگفتم آررره. تو بگیر. فقط سعی کن تار نیندازی. تار انداخت ولی می خندیدیم باهم، برای هر عکس تار. بالاخره عکسهای قشنگی هم از منِ ذوقزده انداخت. میخواستم عکس اختصاصی بشود، ولی منصرف شدم که اختصاصیاش کنم. امروز زمان زیادی را با اینترنت روشن، منتظر او بودم. حوصلهی همایش را نداشتم و بسیار مشتاق بودم پیام بدهد و من حرف بزنم و از این بیحوصلگی دربیایم. ولی نشد. شب فهمیدم که از صبح مسموم شده است. و حالا من، با دستهایم که از همهجا دور و کوتاه است، فقط دارم دعا میکنم. برای سلامتیاش. برای سلامتیاش. برای سلامتیاش. امروز جدالِ بین آدمها در اطرافم مکرر ایجاد شد و دیده. و من فقط نگاه میکنم. و نمیدانم زندگی مشترک خودم چگونه خواهد بود، ولی به حرمتِ دوست داشتن، فکر میکنم که دوام بیاورم خشمم را. شاید فقط گریه کنم زمانِ عصبانیت. عصبانیتِ مشترک. عصبانیت در زندگی مشترک. و توکل البته. و گفتگو البته. که گفتگو اصل است. که حرف زدن با همدیگر اصلیترین اصل است. این را از همان ابتدا نشانش دادم. و میدانم که خودش هم خوب واقف به این اصل است. من حتی دلم میخواهد مثل خانهی سبز شویم. مثل آقا و خانم وکیلِ داخل فیلم. قهر باشیم، ولی حرف بزنیم. و من وقتِ قهر، باز هم حرف میزنم. به قولِ خودش، هر چه میخواهی غر بزن ولی در دلت نریز. امروز سه و نیم قسمت از the handmaids tale را دیدم. و امان از این سریالِ چسبناک. امشب با قدرت باقیِ قسمتهای پخش شدهاش را میبینم. و دربارهی این سریال، باید روزی، مفصل، خیلی مفصل بنویسم. اصلا بشود یک مجموعه یادداشت. فعلا بروم به تنها کارِ امروزم که فیلم دیدن است برسم. زبان و نوشتن و کتاب، امروز تیک نخوردند. عیبی ندارد. جبران میکنم. راستی، برایش دعا کنید زودی خوب شود. یک آمین میخواهم از شما. متشکرم :)
22:57
بسم الله
امروز با سردرد بیدار شدم. البته باید برگردیم به چند ساعت قبلش. وقتی که با جیغ فاطمه سادات و سروصداهای خواهرم از خواب پریدم. و به واقع، از خواب پریدم. روی تخت نشستم. به معرکهای که راه افتاده بود زل زدم. نفس عمیق کشیدم و دوباره خوابیدم. خواستم که بخوابم. فاطمه سادات در اتاق را باز کرد. صدایم زد. گفتم بیاید کنارم بخوابد. آمد. دراز کشید. دوباره بلند شد. آلبالو از دست مادرم گرفت. چندتایی. میخورد و نگاهم میکرد. پلکهایم دوباره شل شده بود. خوابیدم. وقتی بیدار شدم سردرد داشتم. بله، حالا شروع روز من است. امروز با سردرد بیدار شدم. سرم به شدت سنگین بود. انگار به اندازهی پخت یک روزِ والتر وایت، متامفتامین در سرم جاسازی کردهاند. سردرد، حوصلهام را سر کشید. و من هیچ حالی، حوصلهای، رغبتی، اشتیاقی، و محبتی، برای تقدیم کردن به آدمها نداشتم. بلند شدم. نماز خواندم. ناهار و بعد دوباره دراز کشیدن. اما نخوابیدم. لپتاپ را روشن کردم و یک و نیم قسمت از بریکینگ بد را دیدم. و حالا دارم یادداشت امروزم را مینویسم. تازه به عدد 175 کلمه رسیده است. هر روز 250 کلمه. دیگر چه بگویم از امروز؟ آهان! سری هم به سامانه ملی کارآموزی زدم. توضیحاتش را خواندم و به نظرم امتحانش خواهم کرد. وبلاگ را هم بارها چک کردم و به کامنتها جواب دادم. روی مسالهای دارم تمرکز میکنم که امیدوارم راهی باشد برای بهتر شدنِ دستم. فعلا فقط فکر است. چشمهایم سنگیناند. دلم چای میخواهد ولی این روزها، مجبورم به ترک بعضی چیزها. مثل شیرکاکائویِ عزیزم. مثل چایِ دلبندم که یار و یاورِ حال بدیهای من بود. مثل نسکافهی جان، که دلم برای بویش، برای آن مزهی عجیبش، تنگ شده است. دلم چای میخواهد ولی صبوری میکنم. شد 283 کلمه. کافیست. بروم چارهای بیندیشم برای این سرِ سنگین.
17:15
بسم الله
لپتاپ را که روشن میکنم چشمم به دکمههای کهشکانیاش میافتد. ذوق میکنم. خیلی زیاد. آنقدر که مردمکِ چشمهایم کِش میآید میشود یک سیاه چالهی فضایی. اگر همان لحظه به چشمهایم زل بزنید یک ستاره تازه متولد شده را میبینید. تازه، زیبا، گیرا. همهمان وقتی ذوقزدهییم زیبا میشویم. مثل مادرم که وقتی ساعت 7 صبح به ایستگاه راهآهن رسیدم و دیدمش، زیبا بود. مثل مریم که وقتی از آبشار کبودوال برگشتیم و شمعهای روشن را در دست خواهرم دید، زیبا بود. مثل فاطمه که وقتی روی تپه ایستادیم و باد، تمامِ تنش را دربرگرفت، زیبا بود. مثل زهرا که وقتی مربای بهارنارنجِ مامانپز را خورد، زیبا بود. مثل فاطمه سادات، که وقتی به همراه ما چهارنفر از سراشیبیِ کوچه جنگلی دوید و پرید، زیبا بود. مثل او، که وقتی با نگاهش حرف میزند... :)
لپتاپ را که روشن میکنم و چشمم که به دکمههای کهکشانیاش میافتد، ستارهای در من متولد میشود.
21:43
بسم الله
دوباره ظهر بیدار شدم. قبل ساعت 13. باز هم سریع از رختخواب جدا نشدم. گوشی را روشن کردم و پیامها را چک. وبلاگ را باز کردم. سایت سما را باز کردم. و همچنان تنها نمرهی باقیماندهام هنوز نیامده است. ای بابابزرگِ خوابآلود. بیدار شو و نمرهها را بگذار. میترسم افتاده باشم. آن امتحان عجیب و غریب. آن اشتباههای سرِ بزنگاهی. آن پایانِ خندهدار که او مقابل درِ دانشکده اینور و آنور میرفت و من عصبانی سعی داشتم نگاهش نکنم. اما وقتی نگاهم میافتاد به چهرهاش، خندهام میگرفت. همیشه میبینمش میخندم. ابتدا لبخند میزنم و بعد میخندم. آن پایانِ پایانش. که شک داشتم پایین باشد اما به طبقهی پایین رفتم و ورودی سرویس بهداشتی دیدمش. حرف زدیم. دوباره در راهرویِ کوچکِ اتاقِ صدابرداری ایستادیم. حرف زدیم. و حرف زدنِ من و او، یعنی سر به سرِ هم گذاشتن و خندیدن و لجبازی و خندیدن و غر زدن و خندیدن و در نهایت، دوستش دارم. حالم کنارش خوب است. ولی این پایانِ پایانِ آن روز نبود. تهش، من بودم و پارک مقابلِ دانشگاه و او. و من هنوز موفق نشدهام خیسش کنم. فرار میکند. :)
خلاصه، استادِ این امتحان، هنوز نمره را در سایت نگذاشته. و من معلق بین افتادن و نیافتادنم. بالاخره حدود ساعت یک و نیم ظهر بلند شدم. ویتامین e را از روی صورتم شستم. روغن کرچک را از روی ابرو و مژههایم. ناهار خورشت قیمه بود. و چهچیز قشنگتر از خورشت قیمه؟! و اصلا ماادراک ماخورشت قیمه ((:
بعد ناهار من دوباره ماسک درست کردم. اینبار فقط خیار رنده کردم و در جایخی گذاشتم. قرار است زمان پاک کردن از گلاب استفاده کنم. گلاب را دوست دارم. من را به یادِ گلهای محمدیِ کنار درختِ ازگیلِ پیر حیاط، میاندازد. همان صورتیهای قشنگ. همان قشنگهای خوشبو. همان خوشبوهای بغلکردنی. و کاش گلها را میشد سفت در آغوش گرفت و به تنت بفشاری. آنگاه کمکم وارد تنت شوند. قلبت بویِ گلِ محمدی بدهد. زبانت صورتیِ قشنگ بشود. و چشمهایت، بغلکردنی شوند. مثل وقتهایی که او را میبینم. :)
16:45