۲۴۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «لا به لای زندگی» ثبت شده است

376 + 926

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۷ مرداد ۹۸
  • ۱۶:۴۵
  • ۰ نظر

بسم الله

 

دیروز همراه خواهر دومی، به بازار رفتم و چند چیز میز رنگی رنگی برای خودم خریدم. خرید برای بستن بار و بندیل جهتِ سفری دوباره را از همین روزها شروع کردم. هنوز چهل روزی باقی‌ست. چهل روز! وقت ورزشم را از روز به شب منتقل کردم و همزمان با بودن خانواده‌ی یکی از عموها در خانه، من به اتاق آمدم و ورزش کردم. باید خودم را به جنبش می‌انداختم تا خوشحال‌تر شوم. ورزش، واقعا خوشحالم می‌کند. حتی اگر فلسفه‌ی هیچ‌کدام از حرکاتی را که انجام می‌دهم ندانم. در خانه، در این فرصتِ تابستانی یک‌جوری ورزشم را می‌گذرانم تا وقتی که به خوابگاه رفتم از باشگاهِ کوچکِ دنجش، حسابی استفاده ببرم. در این چهل روزِ باقی مانده، باید تنها ورزش کنم. چهل روز! دیشب با زهرا حرف زدم. ساعت دو نیمه شب بود که زنگ زد. دو ساعت غرغر کردیم و نق زدیم و آه و ناله سر دادیم. البته با خنده. با خنده‌های بلند که نگران بودم صدایم به بیرون برود و کسی بیدار شود. اما مامان هاجر که امروز فهمید، گفت کاش بیدارم می‌کردی تا با زهرا حرف می‌زدم. دلش برای این مجمعِ دیوانگان تنگ شده است. مثل من. چهل روزی باید صبور باشم تا دوباره پا به زندگی دومم بگذارم. مثل زنی که شوهرش به مأموریت رفته و او به خانه‌ی پدری‌اش برگشته تا تنها نباشد. چهل روز دیگر مأموریت شوهرم تمام می‌شود و من به خانه‌ی دومم برمی‌گردم. چهل روز! هنوز زبان می‌خوانم، ترجمه‌ی مبتدی‌گونه‌ی خودم را پیش می‌برم، درس می‌خوانم، داستان می‌خوانم، فیلم می‌بینم، می‌خندم و با او حرف می‌زنم. چهل روز بعد، دوباره همه‌ی این‌ها را خواهم داشت به علاوه‌ی یک پیراهنِ سرمه‌ای که از دور با دوستانش دیده می‌شود و من باید هرطور شده قلبِ فیروزه‌ای‌ام را از نگاهِ بقیه پنهان کنم. چهل روز!

376 + 925

  • ف .ن
  • سه شنبه ۱۵ مرداد ۹۸
  • ۱۵:۴۷
  • ۰ نظر

بسم الله

 

تکرار

تکرار

تکرار

تکرار

تکرار

تکرار

تکرار

تکرار

تکرار

 

حتی از تکرارِ تکرار هم حوصله‌مان سر می‌رود، اما چرا چیزهای ناخوب را اینقدر برای هم تکرار می‌کنیم؟

راه حل چیست؟

نفس عمیق

376 + 923

  • ف .ن
  • دوشنبه ۱۴ مرداد ۹۸
  • ۲۱:۵۶
  • ۰ نظر

بسم الله

 

چند روزی‌ است که صبح‌ها بیدار می‌شوم. کنارِ مامان هاجر می‌نشینم و صبحانه می‌خورم. چون باید صبحانه بخورم. اول دو قاشق غذا خوری از یک پودر بی‌مزه در دهانم می‌ریزم و پانزده دقیقه بعد، صبحانه. بعدِ بعدِ صبحانه، یا می‌خوابم تا لنگِ ظهر، و یا بیدار می‌مانم. البته که بخوابم بهتر است. چون گیج بودن و انرژی برای هیچ کاری نداشتن، عاقبتِ نخوابیدن است. امروز خوابیدم. چون دیروز بعد صبحانه به کتابخانه شهر رفتم. آخ که دلم برایش لک زده بود. عکسش را در استوریِ اینستاگرامم گذاشتم. نوشتم خانه‌ی سومم. بله. کتابخانه‌ها بی‌شک خانه‌ی سومِ من هستند. خانه‌ی پدری، خوابگاه، کتابخانه. خانه‌‌ی چهارمم کجاست؟ نمی‌دانم. یک خانه هم که قبلِ آمدن روی زمین رزرو داشتیم. خانه‌ی ابدیت. آن را نمی‌توانم شماره گذاری کنم. آن همه است و همه، آن است. دو کتاب برداشتم و خواندنشان را شروع کردم. یکی داستانی و یکی تاریخی. کتاب خواندن! اینکه من به او کتاب هدیه می‌دهم و او به من کتاب هدیه می‌دهد، یعنی تا به اینجا، یک دستِ لباسِ محکمیم. لب‌خند.

چند روزی است که صبح‌ها بیدار می‌شوم و کنار مامان هاجر صبحانه می‌خورم. و می‌خندیم. امید جایش هنوز! نه! همیشه امن است.

 

 

|لب‌خند

376 + 921

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۳ مرداد ۹۸
  • ۰۰:۵۱
  • ۰ نظر
بسم الله

از وقتی که دانشجو شدم یکی یکی ایرادهایم می‌زند بیرون. تجربه‌ی همخانه شدن با چندنفر در یک اتاق چندمتری، همسایه شدن با چندنفر در یک محیطِ چندمتری، دانشگاه و دانشجوها و استادهایش، قلب قلبی شدن تمام وجودم و کشف کردن یک نفر دیگر، دور بودن از خانواده، مسافر بودن و حکم یک مهمانِ عزیز را پیدا کردن در خانه و بین فامیل، همه‌ی این‌ها از من چیزی ساخته که هر روز و هر دقیقه، در حال بررسی خودم هستم. در تکِ تکِ رفتارهایم و بازخوردهایی که به سمتم می‌آید تیز می‌شوم. سر خم می‌کنم و زل می‌زنم به خودم. کشف می‌کنم این انسانِ بیست و چهار سالِ زمینی عمر کرده را. هر روز و هر دقیقه. و چه لذتی بالاتر از کشف کردن؟!
در میان این کشف و استخراج‌های مهم و چالشی و حساس، من امروز فهمیدم که توانِ تحملِ بحثم پایین است. وارد بحث می‌شوم تا پیروز از آن خارج شوم وگرنه بهم می‌ریزم و رفتارهایی ناخوب نشان می‌دهم. این را قبل ظهر امروز فهمیدم. وقتی که با متنی که در حدود ساعت هشت صبح، در کانال گذاشته بود و من باید می‌خواندم مواجه شدم. برای من نوشته بود. وقتی خواندم اُردی‌بهشتی شدم. چون من دوباره چیزی کشف کردم و ماموریت جدیدی روی زمین برای تکامل خودم به من سپرده شده بود. «بحث و گفتگو را، نه برای پیروز شدن، برای بزرگ شدن، انجام بده.» بله، من از وقتی که دانشجو شدم بیشتر خودم را می‌بینم و می‌شناسم و سلام و احوال‌پرسی دارم. انگار، در سال‌های قبلش، با کسی دیگر زندگی می‌کردم.

376 + 918

  • ف .ن
  • جمعه ۱۱ مرداد ۹۸
  • ۱۷:۲۰
  • ۰ نظر
بسم الله

بی‌انرژی بودنِ من کِی تمام می‌شود؟

376 + 917

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۰ مرداد ۹۸
  • ۱۹:۵۲
  • ۰ نظر
بسم الله

باید منم یاد بگیرم! :)

خوب گفته

376 + 914

  • ف .ن
  • سه شنبه ۸ مرداد ۹۸
  • ۲۱:۱۴
  • ۰ نظر
بسم الله

همشهری داستان ویژه‌ی جام جهانی را برداشتم. ورقی زدم. یادم است که قبلا چند برگی از آن خوانده بودم. دوباره خواندم. همان روایت اول را. راستش اینکه عاشق فوتبال باشی هیچ ربطی به جنسیت ندارد. من می‌توانم یک کتاب از خاطره‌های قشنگم از فوتبال دیدنم بنویسم. می‌توانم یک سریالِ فوتبالی بسازم. و حتی رادیو شبی ویژه‌ی سر و کله‌ زدن‌های موقعِ تماشایِ فوتبال به گوش همه‌ی مردمِ جهان برسانم. بعضی سکانس‌های زندگی را نمی‌شود با هیچ کلمه‌ای توضیح داد. مثل وقتی که کلی پوست تخمه روی زمین ریخته شده با وجود اینکه سفره‌ی بزرگی وسطِ هال پهن کردی. دانستن اینکه چرا وقت تماشای فوتبال تو نمی‌توانی پوست تخمه‌ها را مثل آدمیزاد در ظرف یا روی سفره بیندازی خودش، یک تست روان‌شناسی است. حتی یک تستِ کامل و جامعِ علمیِ آدم‌ شناسی. شب‌‌هایی را که تا نیمه‌هایش بیدار می‌مانی تا تقابلِ رئال مادرید و بارسلونا را ببینی چطور می‌خواهی برای آدم‌های #نه‌به‌فوتبال شرح بدهی؟ بدوبیراه‌های حینِ گل خوردنِ تیمت را چطور؟ اصلا در ده دقیقه سه گل بزنی و برنده شوی را حتی؟ این خودِ زندگی است. این هیجان‌هایی که نمی‌دانی چطور احاطه‌ات می‌کند ولی می‌دانی دوستش داری! این شکست‌هایی که تو را روی زمین می‌اندازند ولی وقتی به هزاران تماشاگرت نگاه می‌کنی و اشک‌های گرمِ بچه‌های قد و نیم قد را می‌بینی و تصمیم می‌گیری باز هم بجنگی. این خودِ زندگی است. انگار در قلبت توپخانه‌ها شروع به حمله کرده‌اند. حمله به نتوانستن. حمله به باختن. شاید الان من هیچ روزنه‌ای پیدا نکنم تا برای یک بار هم شده خودم را تماشاگرِ روی صندلی‌های جام جهانی ببینم اما بالاخره این روزنه ایجاد می‌شود. و من هم روزی بدون نگرانی از بلندیِ صدایم، جیغ می‌کشم :)
همشهری داستان ویژه‌ی جام جهانی را برداشتم. ورقی زدم. تسبیحِ در دست‌های مامان هاجر به یادم آمد. وقتِ بازیِ ایران و عراق. وقتِ همان بازی‌ای که هی گل می‌زدیم و هی گل می‌خوردیم. وقتِ همان بازی‌ای که باختیم.
زندگی همین است. علیرضا بیرانوند پنالتی رونالدو را مهار کند و گل‌های بدی در لیگ داخلی بخورد.
زندگی همین است.

|لب‌خند

376 + 911

  • ف .ن
  • سه شنبه ۸ مرداد ۹۸
  • ۰۲:۱۰
  • ۰ نظر
بسم الله

امشب به سرم زد تا به بلاگ اسکای سری بزنم. فضایش شبیه بلاگفاست و خب من هنوز، صادقانه، دلتنگِ بلاگفا هستم. همین الان با یادآوریِ نوشتن‌های دیوانه‌وار در بلاگفا، نفس عمیقی کشیدم. سایت بلاگ اسکای را که باز کردم با نام کاربری و کلمه عبوری مواجه شدم که برای من بود. انگار قبلا وبلاگی ساخته بودم. هنوز یادش بود. حفظِ حفظ. وارد شدم. بله! وبلاگِ من بود. ولی من هیچ تصویری برای به یادآوردنِ زمان و حال و احوالِ موقع ساخت این وبلاگ در سرم نداشتم. فقط یک پست داشت.

با اجازه ی خدا

میخواهم ببینم در اینجا چه حالی دارم. میتوانم باز هم مهار نشدنی باشم؟

یعنی وقتِ ساخت این وبلاگ چه حالی داشتم؟! یعنی 23:50 چهار خرداد 1394 چه حسی داشتم؟! خدایِ من. چقدر ما عجیبیم. چقدر ما آدم‌ها عجیبیم. خدایِ من...

376 + 907

  • ف .ن
  • يكشنبه ۶ مرداد ۹۸
  • ۲۰:۵۳
  • ۰ نظر
بسم الله

قدرت و سرعتِ لرزه‌نگاریِ من بیشتر از همه‌ی دستگاه‌های فوقِ پیشرفته‌ی دنیاست. فهمیدم. لرزیدم. بلند شدم. گفتم زلزله بود. گفتند نه. بعد از پانزده دقیقه سایت لرزه‌نگاری را چک کردم. زلزله بود. :)) خودم را دوست دارم.

376 + 906

  • ف .ن
  • يكشنبه ۶ مرداد ۹۸
  • ۱۷:۲۹
  • ۰ نظر
بسم الله

چند روزی می‌شود که یادداشتی ننوشته‌ام. یک مشکل جسمی و بعدشم سفر ییلاقی به خانه‌ی دخترخاله، من را از لپ‌تاپ و اینترنت دور کرد. من را از به خودم پرداختن هم. حتی من را از فکر کردن. حالا اوضاع دوباره نرمال شده است. دردی ندارم. دوباره زبان می‌خوانم. دوباره کتاب. دوباره فیلم می‌بینم و دوباره ورزش می‌کنم و دوباره به خودم سری می‌زنم. چند روزی بود که خودم را در اتاقم جا گذاشته بودم.