۲۴۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «لا به لای زندگی» ثبت شده است

376 + 901

  • ف .ن
  • سه شنبه ۱ مرداد ۹۸
  • ۰۲:۳۱
  • ۰ نظر
بسم الله

امروزم، یعنی از بیداریِ دیشب تا بیداریِ امشب، به دیدن سه فیلم گذشت. هر کدام به نوبه‌ی خودشان عجیب بودند. فراز و فرود. فراز و فرود. فراز و فرود. بله. شاخصه‌ی اصلیِ هر سه همین بود. امروزم، پر از فراز و فرود بود.

376 + 900

  • ف .ن
  • دوشنبه ۳۱ تیر ۹۸
  • ۱۵:۲۸
  • ۰ نظر
بسم الله

دوباره طلوع خورشیدِ شمالِ شرقیم را دیدم. دوباره به ماه زل زدم. دوباره خنکایِ اولِ صبحی را تجربه کردم.
این به‌خاطر مامان هاجر بود. بعد از نماز صبح که باز هم نخوابیدم و ادامه‌ی فیلمم را دیدم، مامان هاجر بلند شد رفت سراغِ ادامه‌ی قصه‌ی رب‌پزی‌اش. لپ‌تاپ را بستم. چاقویی برداشتم و به حیاط رفتم. کنار حوضِ کوچکِ حیاط، مشغول خرد کردن گوجه‌ها بود. من هم نشستم. شروع کردم. و چقدر جذاب شده بود چهره‌ی خندانِ مامان هاجر. بابا از خانه‌ی برادرم برگشته بود. شب‌ها آنجا می‌خوابد تا وقتی که آن‌ها از سفرِ تابستانی‌شان برگردند. یک نگهبانِ دلسوز :) قبل رفتن سر کار، از تهِ حیاط، انجیری چید و خورد. می‌گفت «حتما بچین بخور. ببین یادت نره‌ها. چندتا بچین بخور» «چشم»ـی گفتم و خندیدم. کار گوجه‌ها تمام شد. همه را در دیگ بزرگ ریختیم و من آمدم بالا تا سفره صبحانه را آماده کنم. نمی‌خواستم چای بخورم ولی یک لیوان آب جوش که می‌شد! آن هم کنارِ مامان هاجر. تخم مرغی نیمرو کردم. در آن هوایِ نیمه خنکِ صبح، که هنوز ساعت 7، نشده بود، حسابی می‌چسبید. مامان هاجر می‌گفت «چرا تخم مرغ محلی نزدی؟» گفتم«محلی‌ها باشه برای همه. این تک‌خوریه.» گفت«دیشب برای همه محلی شکوندم تو غذا» بله. دیشب او برای اولین بار میرزا قاسمی درست کرده بود. خوشمزه شده بود ولی من آنچنان گرسنه نبودم. سرِ شب به وقتِ گرسنگی، چیزی به بدن رسانده بودم. خلاصه، من بعدِ صبحانه، مجبور شدم خودم را بخوابانم. چون باید به فکر مغز و چشم‌هایم می‌بودم. 7 گذشته بود. خوابیدم. با لب‌خند. من روزِ تولدِ او را با لب‌خند شروع کردم.

376 + 899

  • ف .ن
  • دوشنبه ۳۱ تیر ۹۸
  • ۰۲:۵۹
  • ۰ نظر
بسم الله

معتقد نیستم. من به اینکه آدم‌ها در پسِ حرف‌هایشان، قبلش فکری نکرده‌اند معتقد نیستم. آدمیزاد با فکر کردن، هر لحظه‌ی عمرش را زندگی می‌کند. این فقط کیفیت و کمیت فکرهایمان است که وضعیت زندگی‌هایمان را مشخص می‌کند. البته هزاران چیز دیگر دخیل هستند ولی فکر کردن! چطور فکر کردن و به چه چیز فکر کردن! این دو مسئله‌ای غیرقابلِ چشم‌پوشی‌ است. بله. گفتم که من معتقد نیستم آدم‌ها بدون فکر کردن حرفی می‌زنند. بخصوص آن لحظه‌هایی که مردم می‌گویند حالا عصبانی بوده چیزی گفته، حالا ناراحت بوده چیزی گفته، حالا شوخی می‌کند جدی نگیر!
من گذشتن از صورت‌ مسئله‌ها را خوب بلدم ولی بررسی نکردنِ مسئله‌ها را نه. حتما بعدش، کنجی می‌نشینم و فکر می‌کنم و بررسی، تا بفهمم چرا، چه از طرف من و چه از طرف فردِ دیگری، فلان کلمات بیان شد؟ فلان رفتار اجرا شد؟ و ...
معتقد نیستم، به بی‌نیت بودنِ اعمال و افکارِ آدمیزادِ دوپایِ روی زمین. 

376 + 898

  • ف .ن
  • دوشنبه ۳۱ تیر ۹۸
  • ۰۱:۴۶
  • ۰ نظر
بسم الله

محو دیدنِ آمدن روح برای کشتن آقای یوستس در قسمت ویژه‌ی شرلوک باشی که یکهو حواست نباشد دستت بخورد به کتابی که پشت سرت گذاشتی و از صدای افتادنش روی زمین، پنج بار سکته‌ی ناقص بزنی. بله. سعی کنید وقت دیدن فیلم‌های رازآلود و مهیج، اطرافتان خالی از اشیا باشد تا به طور احمقانه‌ای به دیار باقی نشتابید :))

376 + 896

  • ف .ن
  • يكشنبه ۳۰ تیر ۹۸
  • ۲۱:۴۹
  • ۰ نظر
بسم الله

‌زن دایی با دو کاسه شیربرنج کنار پله‌های خانه ایستاد. صدا می‌زد. از بین اهلِ خانه من جواب دادم. لب‌خندی زد و متعجب گفت«چه عجب این دختر رو ما دیدیم». لب‌خند زدم. همدیگر را بوسیدیم و من گفتم«دیگه خودتون می‌دونید من تا لنگِ ظهر خوابم». بله. این نکته‌ی مهم زندگیِ من است. همه‌ی فامیل و همسایه‌ها و دوستان و خب باید حتی آشنایانِ غریبه‌طور را هم اضافه کنم که در جریانِ سیستمِ زندگی من هستند. تا لنگِ ظهر خوابیدن. کسی دیگر شکایتی ندارد. هیچ‌کدام از فامیل غر نمی‌زنند که «باز این دختر خوابه». البته حالا خوب شدم. تا ظهر فقط خوابم. قدیم‌‌ها ساعت 7 صبح می‌خوابیدم تا 5 عصر. و خب، به طور طبیعی من به ناهار و گردش و خانه‌ی این و خانه‌ی آن نمی‌رسیدم. تا شب مشغول ریکاوریِ بعد از بیداری بودم و تازه شب من سرحال بودم تا کاری کنم. خلاصه، زن دایی دو کاسه شیربرنجِ نذرِ نوه‌ی تازه به دنیا آمده‌اش را برایمان آورد و به همه‌مان لب‌خند زد. به من بیشتر. من برای همه شده‌ام یک مسافرِ عزیز. و کاش مسافر بودنِ اصلی‌مان را باور می‌کردیم تا زندگی قشنگ‌تر و خوش‌مزه‌تر پیش می‌رفت. :) کاسه‌ی شیربرنجی برداشتم و در تنبلیِ کامل بدون قاشق و با کمک انگشتم شروع به چشیدن مزه‌اش کردم. دوست دارم. این ساده لذت بردن را.

376 + 895

  • ف .ن
  • يكشنبه ۳۰ تیر ۹۸
  • ۲۱:۳۸
  • ۰ نظر
بسم الله

چند دقیقه‌‌ی پیش، چند کلمه در جستجوی مرورگرِ گوشیم تایپ کردم. صفحه‌ی اولِ بالا آمده را باز کردم. متن را خواندم. نظرات را هم. و دوباره مرور شدم. سال‌های طولانی را در چند دقیقه مرور کردم و صفحه را بستم. بدنم برای لحظه‌ای سرد شد. شاید ترسیدم! نه. شاید نه. بی‌شک ترسیدم. ولی من محکوم بودم :) کسی که می‌داند چند روز دیگر اعدام می‌شود چه تلاشی برای نمردن دارد؟ من زندگیِ قشنگی در بعد از اعدامم می‌بینم پس، بی‌تابی نمی‌کنم. حکمم را می‌پذیرم و پیش می‌روم. صفحه را بستم. نفس عمیق کشیدم و «خدایا به امیدِ خودت»ـی بر زبانم آمد و بلند شدم نمازم را خواندم. فکر و مسئله برای غمگین شدن بسیار است. باید همان چند‌تایِ دل‌انگیزِ هیجان‌انگیزِ شادی‌آورِ زندگیم را بچسبم.

376 + 894

  • ف .ن
  • شنبه ۲۹ تیر ۹۸
  • ۲۱:۲۶
  • ۰ نظر
بسم الله

تصویرِ پس‌ زمینه‌ی لپ‌تاپ را عوض کردم. خودش برایم شد یک ایده‌ی نوشتن. اما این پست قرار نیست بگوید تصویر پس زمینه چیست. می‌خواهم بگویم کاری کنید. برای حالتان. برای اینکه جزو آدم‌های حال‌خوب کن باشید. از همان آدم‌قشنگ‌هایی که دلت می‌خواهد ساعت‌ها کنارشان بنشینی و بگذاری حرف بزنند برایت. فقط کنارشان بنشینی. از راه دور حرف زدن، بخصوص با این آدم‌قشنگ‌های حال خوب‌کن، مثل این می‌ماند که فقط تصویر دریا را لایک کنی. پا گذاشتن در خنکایِ مواجِ دریا چیز دیگری نیست؟


|لب‌خند

376 + 892

  • ف .ن
  • جمعه ۲۸ تیر ۹۸
  • ۲۱:۵۱
  • ۰ نظر
بسم الله

امروز رسیدم به قسمت اول و دوم فصل چهارِ شرلوک. آخ از این دو قسمت. دلِ من همینطوری پر بود و لبریز، یکهو مصادف شد با دیدن این دو قسمت. اشک‌هایم پاشید به در و دیوار. حالا با کمی اغماض. ولی صادقانه، دقیقه‌های طولانی گریه کردم. بند هم نمی‌آمد لعنتی. حالا نمی‌دانستم برای مریِ مُرده گریه می‌کنم یا برای جانِ تنها شده و مات و مبهوت، یا برای بچه‌ی بی‌مادر شده‌شان، یا برای شرلوکی که قولش به باد رفت. و شاید هم برای خودم. نفس عمیق. نمی‌دانم. فقط من قطره قطره اشکِ گرم می‌دیدم که روی صورتم می‌افتند و امان هم نمی‌دهند بروم دستمال کاغذی بردارم. رگباری بود برای خودش. بارانِ چشم‌هایم را می‌گویم. همین چشم‌هایی که بخاطر این هق هقِ عصرانه، حالا درد می‌کند ولی هنوز تشنه است. تشنه‌ی خالی شدن با اشک. اشک‌هایم انگار پشت سدی گیر افتاده‌اند. فکر می‌کنم به یک مدیرِ نالایق نیاز دارند تا با یک بی‌عقلی، بازش کند و من خالی شوم.

376 + 889

  • ف .ن
  • جمعه ۲۸ تیر ۹۸
  • ۰۲:۵۴
  • ۰ نظر
بسم الله

چند روز پیش بود که من اولین تجربه‌‌ی نریشن نویسیم را از سر گذراندم. حالا اینکه نتیجه‌اش چه شد می‌گویم هیچی. برای شروع هر مرحله‌ای و هر راهی، باید مقداری نادیده بگیری و اندکی هم فقط به جلو نگاه کنی. به عقب برنگرد تا ببینی چه شد. فقط جلو. و فقط تلاش. و فقط کسب تجربه تا علم روی علمت بیاید. علم! این قشنگ‌ترین پز دادنی. علمِ عملی. واقعا علمی که بتوانی عملیش کنی خیلی قشنگ است. بگذریم. خلاصه من باید برای اولین بار نریشنی می‌نوشتم برای یک ویدئو کلیپ 2 دقیقه‌ای. و آیا می‌توانستم؟ من کسی بودم که داستان کوتاه را رها کردم و گفتم با همان داستان بلند کارم را شروع می‌کنم. من کسی بودم که یادداشت‌هایم از 250 کلمه، همیشه رد می‌شد و من همان دختری هستم که حتی استوری‌هایش هم باید متنی بلند باشد و با یک جمله نصیحت و همین الان یهویی‌ها به کل دشمن بود. اما حالا باید یک متنِ 2 دقیقه‌ای می‌نوشتم؟ نوشتم. بالاخره نوشتم. کم و کاستی زیاد داشت ولی نوشتم. از حدود ساعت نه و نیم شب نشستم پای لپ‌تاپ تا 4 و نیم صبح، و البته باز هم وقت کم آوردم. از 9 و نیم صبح هم نشستم لنگ لنگان ویرایش کردم تا در نهایت چیزی برای ارائه و تحویل تولید شد. بله چند روز پیش بود که من اولین تجربه‌ی نریشن نویسیم را بدست آوردم و حالا منتظرم. که البته انتظار نشستنی بسی زشت است. اما در کل منتظرم ببینم کارآموزی و بلد شدن‌های این مدلی، من را تا کجا‌ها و به کجا‌ها می‌برد. چند روز پیش بود که من واقعا خوش‌حال بودم.

376 + 888

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۷ تیر ۹۸
  • ۲۳:۱۴
  • ۰ نظر

بسم الله


با لب‌خند خوابیدم امروز. با لب‌خند هم بیدار شدم. برایم یک آهنگِ بی‌کلام فرستاده بود. یک موسیقیِ یواشِ دل‌انگیز. و خب چه چیز بهتر از یک موسیقیِ بی‌کلام؟! این را می‌گذارم در فهرستِ دوست داشتنی‌هایمان، تا یک روز در جایی پخش شود که ذوقِ نگاه‌هایمان، لب‌خند بپاشد بر در و دیوارش. دوست داشتنی‌هایت را باید فهرست کنی. ثبتش کنی. ماندگارش کنی و یادت بماند. که روزی، روزگاری چگونه بودی و چه می‌خواستی و چطور فکر می‌کردی و چه‌ها می‌پسندیدی. تا بعدها که دوباره خودت را برانداز کردی، تغییرها برایت به اندازه‌ی عمق کلمه‌ی تغییر هیجان‌انگیز و شگفت‌آور باشد. امروز با گوش دادن به یک موسیقیِ بی‌کلام مخصوص، بیدار شدم ولی باز هم خوابیدم. طبق معمولِ تابستان، تا ظهر. بعد نماز منتظر ماندم تا پدر از کار برگردد. قرار شد با هم ناهار بخوریم. بقیه خورده و سفره را هم جمع کرده بودند. خورش بادمجان بود. دوستش دارم. هرچه رنگش درخشان‌تر و جز به جز هر یک از مواد قابل شناسایی‌تر، لذت بردن من هم بیشتر. بعد ناهار، مادر را نگذاشتم بخوابد. به حرف گرفتمش. و چقدر خندیدیم. و چقدر زندگی کردیم و خندیدیم.

یکی از زن‌عمو‌ها به علاوه‌ی یکی از عمه‌ها از سفر زیارتی مشهد مقدس برگشته بود. عصر خانه‌‌اش جمع شدیم. اول ما بودیم و بعد یکی یکی سر رسیدند. با زهرایِ شیرازی‌ام هم تلفنی حرف زدم. طولانی. به صحبت کردن نیاز داشتیم. هر دو. او مقداری بیشتر نیاز داشت. شب را تا به اینجا، با سر به سرِ شوهر خواهرم و خواهرم و مادرم گذاشتن، سپری کردم. و حالا آمده‌ام یادداشت امروز را بنویسم و ثبتش کنم. حالم خوب است. شکر خدایِ جان را. شکر اللهِ اکبر را. و تلاش می‌کنم. بسیار. برای ساختنِ لحظه‌های نیکو. یاریِ خداوند هم باشد، که هست، مزه‌ی لحظه‌هایم را ملس می‌کند. از آن‌هایی که لب و لوچه‌ات را جمع می‌کنی چون بدجور دلت ضعف رفته برایش. لحظه‌هایمان ملسِ هیجان‌انگیز.

 

23:02