۲۴۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «لا به لای زندگی» ثبت شده است

376 + 943

  • ف .ن
  • جمعه ۸ شهریور ۹۸
  • ۰۰:۳۴
  • ۰ نظر

بسم الله

 

حین انجام دادن کارهای قبل خوابم، حین راه رفتن و گذشتن از در آشپزخانه و در راهروی پشتی و در اتاق خیاطی و در اتاقم، نیم نگاهی هم به تلویزیون می‌انداختم. شبکه نسیم. برنامه دورهمی. مامان هاجر با چشم‌های معلق در عالم خواب و اتمسفر زمین، مشغول دیدن این برنامه بود. مهمان داشتند. مرحوم داریوش اسدزاده. خدایِ جان، خدایِ آدم‌قشنگ‌ها رحمتش کند. مدیری از او سوال پرسید. آیا احساس خوشبختی دارید عمیقا؟
او ماند و یک سوال. او یک مردِ پیر بود. ۹۴ سال روی زمین زندگی کرده بود. حالا یک سوال جلوی عمرش، قد علم کرده بود! مساله وحشتناک‌تر از این حرف‌ها بود. او دیگر نزدیک به رفتن بود. البته که همه‌مان هر لحظه نزدیک به این رفتن هستیم. اما او شاید، خودش را نزدیک‌تر از منِ جوانِ هارت و پورت داشته، به لحظه‌ی رفتن، حس می‌کرد. تمام شد. حس آن لحظه‌اش. زندگی روی زمین تمام شد. فرصتم برای زیستن روی کره‌ی زمین تمام شد. تمام شد. تمام شد. ثمره‌اش؟ چه شد؟ چه کردم؟ آه خدایا. چه زود. چه زود. چه زود.
پماد را در یخچال گذاشتم. به اتاق آمدم. فرصت زیستن روی زمین!!!

376 + 941

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۷ شهریور ۹۸
  • ۲۱:۱۶
  • ۰ نظر

بسم الله

 

تشویق به کتاب خواندن

تشویق به نوشتن

تشویق به ورزش کردن

تشویق به نوشتن

تشویق به فیلم دیدن

تشویق به نوشتن

تشویق به بهتر از قبل درس خواندن

تشویق به نوشتن

تشویق به زود خوابیدن

تشویق به نوشتن

تشویق به فعالیت اجتماعی داشتن

تشویق به نوشتن

تشویق به خوشحال بودن

تشویق به نوشتن

تشویق به مزه کردن تجربه‌های جدید

تشویق به نوشتن

 

 

دنیایم با تو اردی‌بهشتی می‌شود.

آخرتم؟

توکل می‌کنیم به الله :)

376 + 938

  • ف .ن
  • دوشنبه ۴ شهریور ۹۸
  • ۰۰:۲۸
  • ۰ نظر

بسم الله

 

در این یک هفته با کمک مسئولِ مربوطه، دو نریشن برای دو ویدئو کلیپ متفاوت نوشتیم. این نوشتن‌ها و نظر دادن‌ها و نظر خواستن‌ها و ویرایش‌ها و ثبت‌ها، جزو قشنگ‌ترین لحظه‌های این تابستانم شده. تجربه‌ی چیزهای جدید. و چه چیز باحال‌تر از کشف کردن مزه‌های جدیدِ زمین؟!

376 + 937

  • ف .ن
  • دوشنبه ۴ شهریور ۹۸
  • ۰۰:۲۰
  • ۰ نظر

بسم الله

 

امشب با مامان هاجر و خواهر دومی مشغول بحث و گفتگو درباره‌ی آینده‌ام شدیم. بعد کلی بگو و بخند و سر به سرِ هم گذاشتن، بالاخره وقت رسید که به طور جدی‌تری بگویم آینده‌ی من دو راه دارد. راهی به ازدواج و تشکیل خانواده‌ای دیگر و مسیری که بعد آن باز می‌شود، و راه دوم یک خانه به دوشیِ هیجان انگیز و پر فراز و نشیبِ ف.ن‌گونه. مادرم پذیرفت. راه دوم را پذیرفت و خواست درباره‌اش حرف بزنیم. من هم گفتم. اینکه به نظر شماها داشتن یک خانه‌ی کوچک در حدِ دو اتاق هم برای من در تهران لازم است یا همان را هم نداشته باشم! از اجاره کردن گفتیم. از حتی هم‌خانه شدن با یک دختر دیگر. مامان هاجر مثال هم آورد. خواهرِ همسایه‌مان. گفتیم و نقشه کشیدیم. از راه اول هم گفتیم. از ازدواج. از اینکه من اگر به سبک همیشگیم بخواهم زندگی کنم آنقدرها هم مثل بقیه، زنِ خانه‌داری نخواهم شد. امشب با مامان هاجر و خواهر دومی حرف‌های خوبی زدیم و شنیدیم. من به برنامه‌هایم و فرم زندگی کردنم امیدوارتر شدم. لب‌خند. معبرها جلو می‌آیند. جلوتر. اما امیدِ من همیشه جایش امن است.

376 + 936

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۳۱ مرداد ۹۸
  • ۲۰:۳۰
  • ۰ نظر

بسم الله

 

فصل سوم The handmaids tale هم تمام شد. البته من از قسمت هفتمش هنوز ندیدم. امروز عصر از وای‌فایِ خانه‌ی برادرم استفاده کردم و تعدادی فیلم و سریال دانلود کردم. باقیِ قسمت‌های فصل سوم هم درون فهرستم بود. چه شد ادامه‌ی این داستانِ سرخ و سیاه؟ فصل چهارمی هم در راه است.

2020‍‍!

و در 2020!

زندگی ما به کدام فصل می‌رسد؟

376 + 935

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲۸ مرداد ۹۸
  • ۰۴:۳۷
  • ۰ نظر

بسم الله

 

دیروز تولد مهدیه بود. خواهر دومیم. به وقتِ 27 مردادِ 1367. چه روزی بود آن سال؟ چه رنج‌هایی در کوچه پس کوچه‌های شهرها پرسه می‌زد؟ نمی‌دانم. نمی‌دانیم. به وقتِ 27 مردادِ 1398 هم رنج‌هایی‌ست. پرسه‌زنان بین مردمِ این دیار. دیروز تولدش بود و من حالِ چندان خوبی نداشتم. بخواهم صادقانه بگویم ناخوبِ ناخوب بودم. تبریک تولدش را نیمه‌شب دیشب برایش در پیامکی فرستادم. ظهر که بیدار شدم کمی رفتارم متعادل‌تر شد با خانواده. و عصر بهتر. شب، شمعی برداشتم. و کلوچه‌ای از درون یخچال. شمع کوچک را وسط کلوچه جا دادم. روشنش کردم. صدایش زدم. درِ اتاق را که بستم و چراغ را خاموش کردم خندید. همین بس بود.

شکر خدایِ جان را. برای همین خنده‌هایمان. 

376 + 934

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲۸ مرداد ۹۸
  • ۰۱:۱۷
  • ۰ نظر

بسم الله

 

با علم به اینکه روزهای خوشحالی‌ام را دارم به عمد زهرمار خودم می‌کنم باز هم به این روند ادامه می‌دهم. من واقعا به جراحیِ مغز نیاز دارم.

376 + 933

  • ف .ن
  • سه شنبه ۲۲ مرداد ۹۸
  • ۰۰:۵۹
  • ۰ نظر

بسم الله

 

آخر شب‌ها جزو لحظه‌های ممنوعه‌ی من است. دوستش دارم ولی ندارم. حال امشبم آخر شبی‌ست. به علاوه‌ی حالت تهوعی که از ذهن مسمومم شروع شده و انگار به دهانم قرار است ختم شود!

376 + 931

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲۱ مرداد ۹۸
  • ۲۰:۱۲
  • ۰ نظر

بسم الله

 

مهدیه خواسته بود فردا یعنی امروز، زودتر از خواب بیدار شوم. روز عید است و دورهمی با خانواده. سعی کردم گوش بدهم به حرفش. حدود ساعت یازده بیدارم کرد. خواب‌آلود‌تر از این حرف‌ها بودم چون ساعت چهار صبح خوابم برده بود. اما بلند شدم. سرحال شدم. و کنار بقیه نشستم. بابا عباس بود. خدا را شکر. مامان هاجر بود. خدا را شکر. برادرم بود. خدا را شکر. همسرش بود. خدا را شکر. خواهرم بود. خدا را شکر. همسرش بود. خدا را شکر. نباید وقتی این حضور را می‌بینی شکر بگویی؟ که هنوز کنار همیم. که هنوز نفس می‌کشیم زیر سایه‌ی بزرگتر‌ها. مامان می‌خندد. بابا می‌خندد. من سر به سر شوهرخواهرم می‌گذارم. او برای من کُری می‌خواند. برادرم به خواهرم می‌خندد. من به برادرم. بابا کمی از سروصداهایمان اخمو می‌شود ولی در لحظه‌ای نادر، به شیرین‌کاری‌های سیدعلی بلند می‌خندد. من آدم محتاطی هستم ولی نمی‌دانم کِی تلافی آب سرد پاشیدن روی شوهرخواهرم سرم می‌آید و سر تا پا خیس خواهم شد؟! :)

376 + 929

  • ف .ن
  • يكشنبه ۲۰ مرداد ۹۸
  • ۲۱:۱۲
  • ۰ نظر

بسم الله

 

کتاب «نیمه‌ دیگرم» برای انتخاب اصولی و آگاهانه‌ی شریک زندگی به ما معرفی شده. اگر کسی این کتاب را خوانده و نظری دارد لطفا بگوید. و اگر کتاب یا منابع دیگری درنظر دارید و خودتان هم استفاده‌اش را بردید بگویید. :)