بسم الله


امروز با سردرد بیدار شدم. البته باید برگردیم به چند ساعت قبلش. وقتی که با جیغ فاطمه سادات و سروصداهای خواهرم از خواب پریدم. و به واقع، از خواب پریدم. روی تخت نشستم. به معرکه‌ای که راه افتاده بود زل زدم. نفس عمیق کشیدم و دوباره خوابیدم. خواستم که بخوابم. فاطمه سادات در اتاق را باز کرد. صدایم زد. گفتم بیاید کنارم بخوابد. آمد. دراز کشید. دوباره بلند شد. آلبالو از دست مادرم گرفت. چندتایی. می‌خورد و نگاهم می‌کرد. پلک‌هایم دوباره شل شده بود. خوابیدم. وقتی بیدار شدم سردرد داشتم. بله، حالا شروع روز من است. امروز با سردرد بیدار شدم. سرم به شدت سنگین بود. انگار به اندازه‌ی پخت یک روزِ والتر وایت، متامفتامین در سرم جاسازی کرد‌ه‌اند. سردرد، حوصله‌ام را سر کشید. و من هیچ حالی، حوصله‌ای، رغبتی، اشتیاقی، و محبتی، برای تقدیم کردن به آدم‌ها نداشتم. بلند شدم. نماز خواندم. ناهار و بعد دوباره دراز کشیدن. اما نخوابیدم. لپ‌تاپ را روشن کردم و یک و نیم قسمت از بریکینگ بد را دیدم. و حالا دارم یادداشت امروزم را می‌نویسم. تازه به عدد 175 کلمه رسیده است. هر روز 250 کلمه. دیگر چه بگویم از امروز؟ آهان! سری هم به سامانه ملی کارآموزی زدم. توضیحاتش را خواندم و به نظرم امتحانش خواهم کرد. وبلاگ را هم بارها چک کردم و به کامنت‌ها جواب دادم. روی مساله‌ای دارم تمرکز می‌کنم که امیدوارم راهی باشد برای بهتر شدنِ دستم. فعلا فقط فکر است. چشم‌هایم سنگین‌اند. دلم چای می‌خواهد ولی این روزها، مجبورم به ترک بعضی چیزها. مثل شیرکاکائویِ عزیزم. مثل چایِ دلبندم که یار و یاورِ حال بدی‌های من بود. مثل نسکافه‌ی جان، که دلم برای بویش، برای آن مزه‌ی عجیبش، تنگ شده است. دلم چای می‌خواهد ولی صبوری می‌کنم. شد 283 کلمه. کافی‌ست. بروم چاره‌ای بیندیشم برای این سرِ سنگین.

 

 

 

17:15