- ف .ن
- چهارشنبه ۱ آبان ۹۸
- ۲۰:۰۴
- ۰ نظر
بسم الله
وقتهایی که نگاهم میکند، نگاهم میکند، هی نگاهم میکند، فکر میکنم بیشتر دوستش دارم.
|به وقتِ خیابانِ ولیعصر
|لبخند
بسم الله
وقتهایی که نگاهم میکند، نگاهم میکند، هی نگاهم میکند، فکر میکنم بیشتر دوستش دارم.
|به وقتِ خیابانِ ولیعصر
|لبخند
بسم الله
از دو هفتهی پیش ورزش منظمم را شروع کردهام. سه روز در هفته. روزهای فرد. بارها با بچههای اتاق حرفِ این شد که اولویتها اشتیاقها را میسازند. اگر اولویتت ورزش باشد برای آن مشتاقتری تا تفریح بیرون یا هر کار دیگری. اولویتم این روزها شده ورزش، باشگاه، باشگاه، ورزش. البته این نباید اولویتِ اول من باشد چون کاری مهمتر از این در سرم وول میخورد ولی فعلا همین عامل متحرکِ جدیدِ سالِ 1398 من، در صدر فهرستِ کارهایم جا خوش کرده است. این روزهای تحصیلیِ سال نود و هشت، شنبه تا چهارشنبه به دانشگاه میروم به جز دوشنبهها که خالی از درس ماند. با درسهایی مثل اصول روابط و سازمانهای بین الملل، مصاحبه، زبان تخصصی، ارتباطات سیاسی، روش تحقیق، نظریههای ارتباطات جمعی، گرافیک و صفحهآرایی در مطبوعات، اقتصاد ایران که دو ترم قبل برایش حرکتی زدیم و برگهی سفید تحویل دادم و 4 ناقابلی در کارنامهام آمد، و درسی که سرِ بزنگاه برداشتم و حالا پشیمانم! تاریخ تحلیلی صدرِ اسلام. این درس حسابی حالم را بد میکند. برایش باید 6 صبح شنبه بیدار شوم! 6 صبح شنبه! مای گاد. و دیگر هیچ.
از دو هفتهی پیش که ورزش منظمم را شروع کردم، حالم که ناخوب میشود و دلم خالی شدن میخواهد پناه میبرم به باشگاهِ خوابگاه. پناه بردنی زیبا. این روزها فهرستِ کارهایی که باید تجربهشان کنم زیاد و زیادتر میشود. پربارتر. و من خوشحالتر میشوم. خدایِ جان را شکر.
|لبخند
بسم الله
نگاهش میکنم. متعجب میشوم. میخندم. میخندم. میخندم. کنارِ او میخندم. کنارِ آدمها باید بتوانی اشک هم بریزی. نگاهش میکنم. متعجب میشوم. چشمهایم خیس میشود. کنارِ آدمها، نه. کنارِ او، خوشحالم. که اندوهم نیز خودش را قایم نمیکند.
بسم الله
من از بچگی دوست داشتم چیزمیز بسازم. فرقی نداشت چه جنسی و چه شکلی و اصلا چه مفهومی داشته باشد. موهایم بلند نبود، وقتی هفت الی نه سالم بود برای خودم با روسری موی بلند درست میکردم و پشت سرم میبستم. آجر دیوار حیاط خودمان و همسایه را خالی میکردم تا ادویهی خالهبازیام باشد. بزرگتر که شدم نقاب درست کردم برای خودم. بعدها فهمیدم کلمهها را دوست دارم. از کنار هم گذاشتنشان، ماجراها میساختم. طوری که بچهها، وقتهای بیکاری بین کلاسها و تا وقتی که معلم سر کلاس بیاید دور و برم مینشستند و به خوانش ماجراهای داستانیام گوش میدادند. هنوز یادم نرفته که یکی از بچهها موقع چاقو خوردن یکی از شخصیتها چقدر ناراحت شد. آن لحظههای پیش دانشگاهی شفاف در ذهنم مانده. چند وقت پیش فهمیدم ساختن مزهاش عجیبتر هم میتواند باشد. وقتی که اسم ساختم. برای ماجراهای داستانی جدیدم. امشب هم چیزی ساختم. آدرس اینستاگرامم را تغییر دادم. چهار عنصر حیاتیِ جهانم را کنار هم گذاشتم و شد آدرسم. بگذارید سادهتر بگویم، زمین جای اسرارآمیزی است. فضولی کنید در آن. در عنصرهایش. خلاصه که موفق باشید.
|لبخند
بسم الله
تشویق به کتاب خواندن
تشویق به نوشتن
تشویق به ورزش کردن
تشویق به نوشتن
تشویق به فیلم دیدن
تشویق به نوشتن
تشویق به بهتر از قبل درس خواندن
تشویق به نوشتن
تشویق به زود خوابیدن
تشویق به نوشتن
تشویق به فعالیت اجتماعی داشتن
تشویق به نوشتن
تشویق به خوشحال بودن
تشویق به نوشتن
تشویق به مزه کردن تجربههای جدید
تشویق به نوشتن
دنیایم با تو اردیبهشتی میشود.
آخرتم؟
توکل میکنیم به الله :)
بسم الله
امشب با مامان هاجر و خواهر دومی مشغول بحث و گفتگو دربارهی آیندهام شدیم. بعد کلی بگو و بخند و سر به سرِ هم گذاشتن، بالاخره وقت رسید که به طور جدیتری بگویم آیندهی من دو راه دارد. راهی به ازدواج و تشکیل خانوادهای دیگر و مسیری که بعد آن باز میشود، و راه دوم یک خانه به دوشیِ هیجان انگیز و پر فراز و نشیبِ ف.نگونه. مادرم پذیرفت. راه دوم را پذیرفت و خواست دربارهاش حرف بزنیم. من هم گفتم. اینکه به نظر شماها داشتن یک خانهی کوچک در حدِ دو اتاق هم برای من در تهران لازم است یا همان را هم نداشته باشم! از اجاره کردن گفتیم. از حتی همخانه شدن با یک دختر دیگر. مامان هاجر مثال هم آورد. خواهرِ همسایهمان. گفتیم و نقشه کشیدیم. از راه اول هم گفتیم. از ازدواج. از اینکه من اگر به سبک همیشگیم بخواهم زندگی کنم آنقدرها هم مثل بقیه، زنِ خانهداری نخواهم شد. امشب با مامان هاجر و خواهر دومی حرفهای خوبی زدیم و شنیدیم. من به برنامههایم و فرم زندگی کردنم امیدوارتر شدم. لبخند. معبرها جلو میآیند. جلوتر. اما امیدِ من همیشه جایش امن است.
بسم الله
فصل سوم The handmaids tale هم تمام شد. البته من از قسمت هفتمش هنوز ندیدم. امروز عصر از وایفایِ خانهی برادرم استفاده کردم و تعدادی فیلم و سریال دانلود کردم. باقیِ قسمتهای فصل سوم هم درون فهرستم بود. چه شد ادامهی این داستانِ سرخ و سیاه؟ فصل چهارمی هم در راه است.
2020!
و در 2020!
زندگی ما به کدام فصل میرسد؟
بسم الله
دیروز تولد مهدیه بود. خواهر دومیم. به وقتِ 27 مردادِ 1367. چه روزی بود آن سال؟ چه رنجهایی در کوچه پس کوچههای شهرها پرسه میزد؟ نمیدانم. نمیدانیم. به وقتِ 27 مردادِ 1398 هم رنجهاییست. پرسهزنان بین مردمِ این دیار. دیروز تولدش بود و من حالِ چندان خوبی نداشتم. بخواهم صادقانه بگویم ناخوبِ ناخوب بودم. تبریک تولدش را نیمهشب دیشب برایش در پیامکی فرستادم. ظهر که بیدار شدم کمی رفتارم متعادلتر شد با خانواده. و عصر بهتر. شب، شمعی برداشتم. و کلوچهای از درون یخچال. شمع کوچک را وسط کلوچه جا دادم. روشنش کردم. صدایش زدم. درِ اتاق را که بستم و چراغ را خاموش کردم خندید. همین بس بود.
شکر خدایِ جان را. برای همین خندههایمان.
بسم الله
با علم به اینکه روزهای خوشحالیام را دارم به عمد زهرمار خودم میکنم باز هم به این روند ادامه میدهم. من واقعا به جراحیِ مغز نیاز دارم.
بسم الله
مهدیه خواسته بود فردا یعنی امروز، زودتر از خواب بیدار شوم. روز عید است و دورهمی با خانواده. سعی کردم گوش بدهم به حرفش. حدود ساعت یازده بیدارم کرد. خوابآلودتر از این حرفها بودم چون ساعت چهار صبح خوابم برده بود. اما بلند شدم. سرحال شدم. و کنار بقیه نشستم. بابا عباس بود. خدا را شکر. مامان هاجر بود. خدا را شکر. برادرم بود. خدا را شکر. همسرش بود. خدا را شکر. خواهرم بود. خدا را شکر. همسرش بود. خدا را شکر. نباید وقتی این حضور را میبینی شکر بگویی؟ که هنوز کنار همیم. که هنوز نفس میکشیم زیر سایهی بزرگترها. مامان میخندد. بابا میخندد. من سر به سر شوهرخواهرم میگذارم. او برای من کُری میخواند. برادرم به خواهرم میخندد. من به برادرم. بابا کمی از سروصداهایمان اخمو میشود ولی در لحظهای نادر، به شیرینکاریهای سیدعلی بلند میخندد. من آدم محتاطی هستم ولی نمیدانم کِی تلافی آب سرد پاشیدن روی شوهرخواهرم سرم میآید و سر تا پا خیس خواهم شد؟! :)