- ف .ن
- سه شنبه ۲۱ آبان ۹۸
- ۲۱:۴۹
- ۰ نظر
بسم الله
ایدهها میآید در سرم. خوشحال میشوم. بعضیهایشان را پیاده میکنم و بعضی را سوار. میرویم. تا دلِ شدن.
بسم الله
ایدهها میآید در سرم. خوشحال میشوم. بعضیهایشان را پیاده میکنم و بعضی را سوار. میرویم. تا دلِ شدن.
بسم الله
هوا آفتابی هم باشد سوز دارد. پاییز است. نزدیکِ زمستان است. زمستان؟! چهارمین فصل هم دارد میآید. به تهِ سال میرسیم. به دو دو تا چهارتا کردن. به چه کردم و چه نکردم! به اینکه چند بار در این سالی که گذشت آدمهایی را که دوست داریم بغل کردیم و گفتیم دوستشان داریم. به مادر. به پدر. به خواهر و برادر. به پدربزرگ و مادربزرگ. به همسر و بچههایمان. هوا که سوز داشت، سفت همدیگر را در آغوش بگیرید و بخندید. زندگی فقط همین است.
بسم الله
یادم میآید. پستی نوشته بودم چند سال قبل. دربارهی خدا را شکر کردن. بله در همه حال که باید خداوندِ جان را شکر کرد ولی یک لحظهای بود که ویژه میخواستم شکر بگویم. وقتی که میدیدم. میدیدم کسی را دوست دارم. دوستم دارد. نگاه کردن به هم برایمان خندهدار و مسخره نیست. هی نگاهم کند وقتی که حواسم نیست. هی نگاهش کنم وقتی حواسش نیست. یادم میآید نوشته بودم دلم میخواهد وقتی دوست داشتن قلبم را گرم کرد و من نگاهش که میکنم، خداوند را شکر بگویم. لحظه به لحظه. لبخند بزنم و جانم شکوفه بدهد و شکر بگویم. که هستیم. که حواسمان به هم هست. که دنیایمان برای هم عجیب نیست. نزدیکترین معنا را درک میکنیم. از آسمان نمیگوییم از زمین بشنویم. یادم میآید. و حالا باید بگویم خدایا شکرت.
بسم الله
من دعا کردن را شاید خوب بلد نباشم ولی هر چه حاجت گرفتهام از ناله و زاریِ هنگام دعا کردنم است. نالههایم عمیق است. تهِ جانم را میخراشد و میآید بالا. بالا و بالاتر. به حلقم. به چشمهایم. شُرشُر. حالا هم حاجتی دارم ولی نالهام ساکت شده است. جریان ندارد. راکد شده. مثل یک لختهی خون. دوباره میخواهم زار بزنم. آیا در محیط خوابگاه میشود؟ آیا کنار آدمها میشود؟ خلوتِ اسرارآمیزی میخواهم. من و شب و آسمان و ستارهها.
قلبش.
قلبم.
بسم الله
این روزها به میزان و مقدار و خلاصه هر واحد اندازهگیریِ شناخته شده در جهان، کلافهام. فقط من اینطوری شدهام؟ نه. همهمان. هر کسی که میبینم. بچههای اتاق بیشتر. چهار کلافهی عصبانیِ زودرنجِ ایدهآلگرا در اتاقی دوازده متری لحظهای در سروکلهی هم میزنند و لحظهای بعد به خودشان میخندند. خندههایی جنون آمیز. چه بر سرمان آمده؟ ماجرا چیست؟
بسم الله
امروز میخواستم بروم کوه. نرفتم. فقط مانده بود که روسری سر کنم و کفش بپوشم و راه بیفتم. نرفتم. فاطمه تازه بیدار شده بود و او هم در تقلای آماده شدن برای رفتن به سر کارش بود. میگفت صبحانه میخوری؟ قصد داشتم با چای گلویی گرم و نرم کنم و کیفم را بگذارم روی دوشم و بروم. هنوز قلبم منتظر است. یکهو داغ میشود. کلهام را میسوزاند. چشمهایم را بیشتر. میخوابم. امروز میخواستم بروم کوه. خوابیدم.
بسم الله
پرسپولیس 2 - شاهین بوشهر 0
یعنی من الان حینِ چرخیدن در دنیای وبلاگم، پخش زنده اینترنتی فوتبال هم میبینم. یک لیوان چای هم کنارم است. با یک بسته بادام زمینیِ نمکی که خیلی بدم میآید ولی دلم میخواهد تجربهاش کنم. دو دقیقهی پیش هم خبر شیرینی شنیدم و لبخند گُندهای روی لبم است. گفتم که امید جایش امن است حتی اگر دو ساعت پیش از عصبانیت آهنگ پرسروصدا گوش میدادم.
بسم الله
دیشب که با زهرا رفتم انقلاب، باران بارید. شُر شُر. دو تا دفترچه سبز و نارنجی برای خودم خریدم. دفترچهها را دوست دارم. همهجا با تو میآیند. دلشان برای هر حرف تو باز است. از آنهایی نیستند که فقط باید خوشگل و شیک و بدون خط خوردگی حرفهایت را بنویسی. دوست هستند. رفیق هستند. برای هر حرفی، از چرت و پرتترین تا درسطورترین کلمهها پایهی دوستی هستند. دفترچهها را دوست دارم. دیشب به بچهها میگفتم دلم میخواهد در اتاق کارم یک طبقه فقط دفترچه داشته باشم. ریز و درشت. رنگ به رنگ. دیشب که با زهرا بارانِ شُرشُرِ انقلاب و ولیعصر را تجربه کردم فهمیدم، حالم خوب است. خوشحالم و امید جایش خیلی خیلی امن است. دوست خودم شدهام. دفترچهای فیروزهای رنگ. لبخند.