- ف .ن
- سه شنبه ۲۶ آذر ۹۸
- ۰۰:۴۸
- ۰ نظر
بسم الله
فردا هم دانشگاه تعطیل است. و من فردا هم با وجود دانشگاه نرفتن، کلی کارهای قشنگ دارم.
بسم الله
فردا هم دانشگاه تعطیل است. و من فردا هم با وجود دانشگاه نرفتن، کلی کارهای قشنگ دارم.
بسم الله
اتفاق میافتد. پشتِ هم. از تخت. جلوی آینه. پشت پنجرهی اتاق. در کوچه چهارم. بالاتر از دکه. روی نیمکتهای سردِ پارک و لابهلایِ پرسهی گربهها. اتفاق میافتد. بین نتهای سهتار. بین صفحههای کتاب هری پاتر. بین تق تق کیبورد. همین حالا. در باز شد.
بسم الله
امروز فقط درس خواندم. اصول روابط و سازمانهای بین الملل. شنبه میانترم دارم. انواع نظامهای بین المللی را حفظ شدم. سطوح تعریفِ نظام بین المللی را هم. اما در کنارِ سه سطح چینش، روابط و توزیع هنجارها، باید یک سطح دیگر هم اضافه میکردند؛ عمقِ آفتزدگی! ما، مردمِ جهان، این جهانِ سال ۲۰۱۹ میلادی و ۱۳۹۸ خورشیدی، در نظام آفتزدهی بین المللی هستیم. در خرابترین حالت ممکن تا به این لحظه!
بسم الله
آذر هم آمد. پاییز واقعا دارد تمام میشود. اما، چه لحظههای عجیبی که نارنجیطور در آن ثبت شدند. از اینطرفِ ولیعصر تا آنطرفش. انقلاب و دستفروشهایش. مترو و له شدن و خندههایمان. تئاترشهر و چراغ قرمزهای روی اعصابت و خندههای من. عکس علی فروغی که همین دیشب خاطرهاش را ثبت کردیم. چه دوندگیای. چه خندههایی. چه سرمایی. چه سوزی. چه نگاههایی. چه لبخندی.
برایت نوشتم آخرین ماهِ پاییزت به خیر و خوشی. واقعا برای همهمان خیر و خوشی طلب میکنم از خداوند. خوشیهای خندهدار. خوشیهای نارنجیطور. حتی بزرگترینش؛ فیروزهای.
بسم الله
پیراهنش بر تنم است. به یادِ اردیبهشت. به یادِ اولین دیدن. همین پیراهن بود. همین تار و پود.
بسم الله
کارهایم مانده. از مترجم نمیتوانم استفاده کنم. از گوگل هیچ. باید برای فردا یک مجلهی ۲۴ صفحهای دربارهی موسیقی طراحی کنم ولی نمیتوانم جستجویی انجام دهم. وضعیتِ ماقبلِ قرمز. نارنجیطور مثلا.
بسم الله
دیروز که گفتم برف دوان دوان میبارد؟ بله آنقدر بارید و با مردمِ معترض همراه شد که مسیر نیم ساعته به دانشگاه را در سه ساعت و ربع طی کردیم. کلاس اولم که به آن نرسیدم دود شد به جمع آلودگیهای تهران پیوست. کلاس دومم تشکیل نشد. و من فقط دو کلاس داشتم آن روز. به معنای واقعی کلمه حتی واقعیتر از همیشه، برای هیچ به دانشگاه رفتم. آن هم در آن سرما و یخبندان و ماشینبندان. بدتر از همهی اینها شارژ گوشی تمامکردنم بود. شارژر نیاوردنم بود. کار مصاحبه داشتنم بود. اینترنتها مختل شدن بود. دیروز واقعا با برف روز قشنگی شد ولی با طوفانِ دولت و ملت، قشنگیاش خراب شد.
بسم الله
برف میبارد. به همین سادگی. دوان دوان، حالا نه خیلی ملموس و جسمی بلکه درونی. از درون داشتم دویِ بامانع میرفتم. موانع ماشینها و آدمهای پارک شده در کوچهی خوابگاه بودند. برف میبارد. شدید. دوان دوان. رسیدم به سرویس دانشگاه. زهرا برایم جای گرفته بود. نشستم. گوشی را درآوردم. راه افتادیم. برف. شروع شد. برف بارید. قدم زنان. حالا که وسطِ راه هستیم و من دارم به پادکستِ ممد شاهِ دیالوگ باکس گوش میدهم به آهنگ پایانیش، برف میدود. در چشمهای ذوق زدهام. در اولین تبریک برفیای که برایش فرستادم. در انتظار دیدن لبخندی که برایم میفرستد. برف میبارد. چه قشنگ است این نعمتهای باحالِ جادویی.
بسم الله
میگویم دلم میخواهد برایت کتاب بخوانم.
میگوید خب بخوان.
جز لبخند زدن چه میتوانم بکنم؟
بسم الله
سرم شلوغ است و هی عینکم را روی بینیام مرتب میکنم. کتاب زبان باز است. شیرینی و شربت به مناسبت میلاد پیامبر (ص) و امام صادق (ع) پخش کردهاند و من لیوانِ خالیِ شربت را کنار لپتاپ میبینم. گرسنهام است. دلم میخواهد فردا بروم ببینمش و برایش کتاب بخوانم. روی گوشیام مداوم پیام میآید. فایلم ارسال نمیشود...فایلم ارسال نمیشود....کار آنها را راه میاندازم. کارم راه بیفتد. خدایا، کارم!