۵۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جدیدهای سال ۱۳۹۷ خورشیدی» ثبت شده است

376 + 844

  • ف .ن
  • يكشنبه ۲۱ بهمن ۹۷
  • ۲۱:۵۴
  • ۰ نظر
بسم الله

این چند روز بعد از حذف برنامه اینستاگرام از گوشی، چند کار مهم نیمه تمامم را به صف کردم و می‌خواهم تا پایان سال انجام بدهم. اینستاگرام شاید بهانه بود برای تنبلی‌هایم. اما انسان‌ها همیشه به سپر بلا نیاز دارند. آلمانی‌ها هم یهودیان را سپر بلا کردند. روشنفکرها هم آخوند‌ها را. و ما هم خداوند را. این قصه ی بشریت است.

376 + 843

  • ف .ن
  • يكشنبه ۲۱ بهمن ۹۷
  • ۲۱:۲۴
  • ۰ نظر
بسم الله

بعد از آن دو هفته‌ی مرموز، حالا به مرحله‌ی بعدی بازی درونی‌ام رفته‌ام. سکوت. سکوتی که فکر می‌کنم نیاز است تا بگذارم آدم‌های جهانم به کارهایشان برسند. روزی تمام می‌شوم اما از خود گذشتن، عادتم شده است. ولی شما این کار را نکنید. بعضی از خود گذشتن‌ها اصلا نباید اتفاق بیفتند. ظلم محض است. حتی از ظلم آمریکا به ایران هم بزرگ‌تر. و شاید روزی برسد که مردم تظاهرات کنند و فریاد سر بدهند «مرگ بر توهم فداکاری»

376 + 841

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱۷ بهمن ۹۷
  • ۲۱:۰۸
  • ۰ نظر
بسم الله

اینستاگرام برایم مثل کاروان‌سراست. شلوغ. سطحی. گذرا. نمی‌توانستم هرج و مرج درونی‌اش را تحمل کنم. به خانه‌ی ساده‌ی وبلاگم برگشتم. نمی‌توانم مثل آنجا تصاویر زندگی‌ام را نشان دهم اما می‌توانم دوباره از کلمات برای به تصویر کشیدن زندگی استفاده کنم. و کلمات، همان دوستانِ قدیمیِ من...


|لب‌خند

376 + 834

  • ف .ن
  • جمعه ۱۴ دی ۹۷
  • ۱۶:۵۵
  • ۰ نظر
بسم الله

باور کنید نزدیکیِ مکانی خیلی تأثیر دارد. باور کنید. باور نمی‌کنید؟ خب باور نکنید. 

376 + 833

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۳ دی ۹۷
  • ۰۲:۱۸
  • ۰ نظر
بسم الله

من آدم جو‌‌زده‌ای هستم. درست گفتم؟ شاید هم جوگیر. این را هم درست گفتم؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم من با جو ارتباط تنگاتنگی دارم. از جوِ چیزی بیرونم بیاورند طوری انرژی‌ام خالی می‌شود که وزنه‌بردارِ سه‌بار چراغ قرمز دیده در المپیک هم آنطور بی‌رمق نمی‌شود. جو. بله جو. این دوست، شایدم دشمنِ دیرینه. مثلا چرا این را می‌گویم. آدمیزاد که بدون دلیل نباید حرفی بزند. البته آدمیزاد با هر چیزی اصولا حرف می‌زند الّا دلیل. داشتم می‌گفتم. من بدون دلیل کاری نمی‌کنم. حرفی نمی‌زنم. حتی همان نگاه‌های بدون اجاز‌ه‌ام هم. بی‌اجازه هست ولی بی‌دلیل که نیست. داشتم می‌گفتم. اِی بابا. چرا وسطِ کلمه‌هایم پیدایت می‌شود؟ بخواب. درس داری. من هم دارم. ای دادِ بی‌داد. گفتم درس. اصلا آمده بودم همین را بگویم. بگویم من آدم جو‌زده و جوگیری هستم. جوِ خوابگاه و آن همه دانشجوی مشغول درس خواندن را ول کرده‌ام آمده‌ام خانه‌ی پدری. که چه بشود؟ استراحت کنم. چه استراحتی! قهوه‌ی مسمومِ قجری شد نشست در جانم. اضطراب همه‌ی جانم را گرفته. همه‌ی همان جانِ مسموم. اضطرابِ تک به تکِ درس‌هایی که نیمه‌تمام مانده‌اند. اضطراب مقاله‌ی اقتصاد. مقاله‌ی روان‌شناسی. جوِ خوابگاه را رها کردم گفتم بروم خانه در سکوت و آسایش بیشتری درس بخوانم. چه نصیبم شد؟ خواب. فقط خواب. به والله فقط خواب. در این یک هفته یا خواب بودم، یا گیج و منگِ بعد از خواب، یا مشتاقِ خواب، و یا به آن‌هایی که خوابیده بودند با حسرت نگاه می‌کردم. بله. من آدم جو‌زده‌ای هستم و اضافه کنید به آن، جوگیر بودن را. بدشکل، جوِ خانه من را گرفته و اسیر کرده. فردا رخت می‌بندم. البته رخت چندانی که نیاوردم. در اصل کوله می‌بندم و چهارتا کتابی را که نیمه‌تمام ماند می‌برم و لپ‌تاپی که نشد آخرین فیلم از لیست نولان را هم در خانه نگاه کنم و عینکی که درست شد و مانتوی سبزی که عضو جدید کمدِ خوابگاهم می‌شود. مانتویِ سبز دوست‌داشتنی‌ام. می‌خواستم چه بگویم چه گفتم. اما مهم نیست. مهم، اصل کلام است. که من جو‌زده و جوگیر هستم اما سست نه. مثلا نه تابستان و دوری، و نه اوایل پاییز و بی‌توجهی، و نه باقی روز‌های زرد و نارنجی، نتوانستند کاری کنند. من هنوز هم به عکس‌هایت نگاه می‌کنم می‌خندم. 

376 + 832

  • ف .ن
  • سه شنبه ۱۱ دی ۹۷
  • ۲۳:۲۳
  • ۰ نظر
بسم الله

کنج‌ها را دوست دارم. کنجِ اتاق نشستن صفایی دارد که گرفتن نمره‌ی ۲۰ از استاد انصاری ندارد. حالا هم کنجِ هال نشسته‌ام. کنج نیست ولی گوشه‌ی گوشه‌ی بخاری نشسته‌ام. بازوی راستم که چسبیده به بخاری گرم شده است. می‌خواهم اعترافی کنم. کنج‌ها صفا دارند ولی بیشتر از آن امن هستند. نقاطِ امنی که فکر می‌کنی دستِ هیچ غولی به تو نمی‌رسد. حتی غولِ تنهایی. :)

376 + 831

  • ف .ن
  • سه شنبه ۱۱ دی ۹۷
  • ۲۲:۱۰
  • ۰ نظر
بسم الله

در اتاق راه می‌روم. لیوانی شسته می‌شود و کنار لیوان‌های دیگر جای می‌گیرد. برگه‌های تمرین‌‌ آمارِ مقدماتی روی زمین ولو شده‌اند. سیدعلی می‌گوید من سردرنمی‌آورم از این برگه‌ها. مادرم می‌گوید خاله فاطمه می‌فهمد. می‌خندم. من هم سردرنمی‌آورم. لیوانی برداشته می‌شود. آبِ خنکی سرازیر می‌شود درونش. هدفون را برمی‌دارد. بی‌اجازه. اخم می‌کنم. بی‌اجازه. آب می‌خورد. بی‌اجازه. نگاهش می‌کنم. بی‌اجازه. نمی‌فهمد. سیاست می‌گوید قوه‌ قضائیه یک نهاد سیاسی نیست. می‌گوید ولی پاره‌ای از کارهایش سیاسی‌ست. در آینه نگاه می‌کنم. من هم عاشق نیستم. ولی پاره‌ای از کارهایم عاشقانه است. صفحه‌ی ۹ جزوه‌ی آمار را باز می‌کنم. نمودار توزیع نرمال. چولگی یعنی منحنی به سمتی کج شده باشد. راست یا چپ. مثل من. مثل نگاهِ من. چولگی دارد. به سمتِ هر نقطه‌ای که بچه‌ها اشاره کنند. می‌خندم. لیوان دوباره شسته می‌شود. هدفون را سرجایش می‌گذارد. می‌زنم به شارژ. هنوز کلی از جزوه‌ی سیاست مانده است. نخوانده‌ام. هنوز بیست و چندتایی سوال نخوانده دارم. مثل هزاروچندتایی سوال بی‌جواب. نه از سیاست. از نگاهِ سیاستمدارِ تو. در اتاق راه می‌روم. دوباره کسی لیوانی برداشت.

376 + 829

  • ف .ن
  • دوشنبه ۳ دی ۹۷
  • ۲۱:۳۸
  • ۰ نظر
بسم الله

آخرین کلاس ترم سوم هم امروز ساعت دوازده ظهر به پایان رسید. به آخرش. به تهی که بی‌رمق بود. دانشکده بدون اغراق از هیجان و نشاط و هیاهو و رنگ و صدا خالی شده بود. تهی. از اضطراب‌های ریز هم. از اشاره‌های ریز هم. از لب‌خند‌های ریز هم. از غرزدن‌های ریز هم. از خنده‌های ریز هم. آخرین کلاس ترم سوم هم امروز با گذراندن یک امتحان جان‌سخت به پایان رسید. به آخرش. امتحانی که قلدر شده بود. تا چهار صبح دوشنبه بیدار نگهم داشته بود. ساعت هشت صبح دوباره بیدارم کرده بود. بین ساعت نه و نیم صبح تا ده وادارم کرده بود در راهروی طبقه‌ی دوم دانشکده راه بروم و برگه‌ها را در دست‌هایم محکم نگه دارم. امتحانی که گذشت. خوب گذشت. بالاخره خوب گذشت. آخرین کلاس ترم سوم حقوقی بود که من حین گوش دادن به مواردی که حقوق مشتری است پیام سین می‌کردم و برای خوب گذراندن امتحاناتِ هردویما‌ن‌ دعا می‌کردم. نبودی. دانشکده بدون اغراق از هیجان و نشاط و هیاهو و رنگ و صدا خالی شده بود. تهی. از سلام‌های ما. سلام‌هایی که گاهی بر لب می‌آمدند و گاهی در دل باقی می‌ماندند. نبودی. در سرویس خوابگاه نشستم. با بچه‌ها حرف زدم. خندیدم. سرم را برگرداندم. بودی. رد شدی. لب‌خند زدم.
باز هم خداوند گفت: امید جایش امن است.

376 + 828

  • ف .ن
  • شنبه ۱ دی ۹۷
  • ۰۰:۳۳
  • ۰ نظر
بسم الله

و این یلدا هم گذشت. و آذر دیگری تمام شد. و دی. و دوباره دی. تفالی برایم زد. خندیدم.
هر چه به دنبال فال پارسالم گشتم یافت نشد که نشد. دلم می‌خواست بدانم چه گفته بود که حالایم چنین شد.

376 + 813

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۷ آبان ۹۷
  • ۲۱:۰۱
  • ۰ نظر
بسم الله

صورت مساله پاک کردن بلد نیستم. تا تهِ مساله باید بروم تا حالم خوب شود و بتوانم ادامه بدهم. مثل هر بار، امشب هم تا تهِ مساله‌ام رفتم و حالا نفس عمیق می‌کشم و لب‌خند می‌زنم و بعدِ حقوق خواندن، کتاب چگونه می‌توان داستان‌نویس شد؟ را باز می‌کنم و با هیجان و دقت می‌خوانم و یادداشت‌برداری می‌کنم. چرا؟ چون مأموریتی دارم.
راستی، برای خودتان حتما همکاری که مربی‌گری هم بلد است انتخاب کنید. دنیایتان مزه می‌گیرد. (فقط خودم فهمیدم چه گفتم :)) )

|لب‌خند