- ف .ن
- دوشنبه ۲۳ دی ۹۸
- ۲۰:۳۲
- ۰ نظر
بسم الله
«بریم درس بخونیم :)»
این عاشقانهترین جملهی بین ماست. با همان شکلکِ لبخندی که تهش میگذاریم.
بسم الله
«بریم درس بخونیم :)»
این عاشقانهترین جملهی بین ماست. با همان شکلکِ لبخندی که تهش میگذاریم.
بسم الله
میگویم دلم میخواهد برایت کتاب بخوانم.
میگوید خب بخوان.
جز لبخند زدن چه میتوانم بکنم؟
بسم الله
یادم میآید. پستی نوشته بودم چند سال قبل. دربارهی خدا را شکر کردن. بله در همه حال که باید خداوندِ جان را شکر کرد ولی یک لحظهای بود که ویژه میخواستم شکر بگویم. وقتی که میدیدم. میدیدم کسی را دوست دارم. دوستم دارد. نگاه کردن به هم برایمان خندهدار و مسخره نیست. هی نگاهم کند وقتی که حواسم نیست. هی نگاهش کنم وقتی حواسش نیست. یادم میآید نوشته بودم دلم میخواهد وقتی دوست داشتن قلبم را گرم کرد و من نگاهش که میکنم، خداوند را شکر بگویم. لحظه به لحظه. لبخند بزنم و جانم شکوفه بدهد و شکر بگویم. که هستیم. که حواسمان به هم هست. که دنیایمان برای هم عجیب نیست. نزدیکترین معنا را درک میکنیم. از آسمان نمیگوییم از زمین بشنویم. یادم میآید. و حالا باید بگویم خدایا شکرت.
بسم الله
به پیراهن آبیام فکر میکنم. به حریر صورتی گلگلیاش. به گلهای کوچکِ آبیاش. به چینهای کوچکش که وقتی روی زمین بچرخم چینهای بزرگ روی صورت دنیا میاندازد. به پیراهن آبیام فکر میکنم و لبخندی که نمیخواهم فراموش کنم مالِ من است. روزی نوشتم صاحب نشانِ لبخند هستم و پای این مُهر باید بمانم. انگار با خونم انگشت زدهام پای این نشان. پای همین نشانِ اسرارآمیز. لبخندی که گاهی آبیست با حریرِ صورتی گلگلی. و گاهی سیاه و ساده است و گاهی دامن بلندی به تن کرده که دلِ تمامِ درختها را برده است. و گلها به افتخارش کلاه از سر برمیدارند. به پیراهن آبیام فکر میکنم و برنامه میچینم کلاهی از یک گل بگیرم و روی سرم بگذارم و برقصم. آرامم. آرامشی دارم هیجانانگیز.