- ف .ن
- سه شنبه ۸ مرداد ۹۸
- ۰۲:۳۸
- ۰ نظر
بسم الله
با لبخند خوابیدم امروز. با لبخند هم بیدار شدم. برایم یک آهنگِ بیکلام فرستاده بود. یک موسیقیِ یواشِ دلانگیز. و خب چه چیز بهتر از یک موسیقیِ بیکلام؟! این را میگذارم در فهرستِ دوست داشتنیهایمان، تا یک روز در جایی پخش شود که ذوقِ نگاههایمان، لبخند بپاشد بر در و دیوارش. دوست داشتنیهایت را باید فهرست کنی. ثبتش کنی. ماندگارش کنی و یادت بماند. که روزی، روزگاری چگونه بودی و چه میخواستی و چطور فکر میکردی و چهها میپسندیدی. تا بعدها که دوباره خودت را برانداز کردی، تغییرها برایت به اندازهی عمق کلمهی تغییر هیجانانگیز و شگفتآور باشد. امروز با گوش دادن به یک موسیقیِ بیکلام مخصوص، بیدار شدم ولی باز هم خوابیدم. طبق معمولِ تابستان، تا ظهر. بعد نماز منتظر ماندم تا پدر از کار برگردد. قرار شد با هم ناهار بخوریم. بقیه خورده و سفره را هم جمع کرده بودند. خورش بادمجان بود. دوستش دارم. هرچه رنگش درخشانتر و جز به جز هر یک از مواد قابل شناساییتر، لذت بردن من هم بیشتر. بعد ناهار، مادر را نگذاشتم بخوابد. به حرف گرفتمش. و چقدر خندیدیم. و چقدر زندگی کردیم و خندیدیم.
یکی از زنعموها به علاوهی یکی از عمهها از سفر زیارتی مشهد مقدس برگشته بود. عصر خانهاش جمع شدیم. اول ما بودیم و بعد یکی یکی سر رسیدند. با زهرایِ شیرازیام هم تلفنی حرف زدم. طولانی. به صحبت کردن نیاز داشتیم. هر دو. او مقداری بیشتر نیاز داشت. شب را تا به اینجا، با سر به سرِ شوهر خواهرم و خواهرم و مادرم گذاشتن، سپری کردم. و حالا آمدهام یادداشت امروز را بنویسم و ثبتش کنم. حالم خوب است. شکر خدایِ جان را. شکر اللهِ اکبر را. و تلاش میکنم. بسیار. برای ساختنِ لحظههای نیکو. یاریِ خداوند هم باشد، که هست، مزهی لحظههایم را ملس میکند. از آنهایی که لب و لوچهات را جمع میکنی چون بدجور دلت ضعف رفته برایش. لحظههایمان ملسِ هیجانانگیز.
23:02
بسم الله
صبح با سروصدا بیدار شدم. و تا ظهر نتوانستم خواب بیدغدغهای داشته باشم. تنها قشنگیِ خواب چهارشنبه 19 تیر ماهم، دوباره بودنِ او در خوابم بود. خوابش را دیدم. و چقدر دلتنگم. امروز قرار بود با مهدیه به همایش کاریاش بروم. آماده شدم و برای اولین بار مانتویِ جدیدم را به تن کردم. قشنگ شدهام. :) وقتی برگشتم به مامانهاجر گفتم ازم عکس بگیر. میخندید. میگفت من عکس بگیرم؟ میگفتم آررره. تو بگیر. فقط سعی کن تار نیندازی. تار انداخت ولی می خندیدیم باهم، برای هر عکس تار. بالاخره عکسهای قشنگی هم از منِ ذوقزده انداخت. میخواستم عکس اختصاصی بشود، ولی منصرف شدم که اختصاصیاش کنم. امروز زمان زیادی را با اینترنت روشن، منتظر او بودم. حوصلهی همایش را نداشتم و بسیار مشتاق بودم پیام بدهد و من حرف بزنم و از این بیحوصلگی دربیایم. ولی نشد. شب فهمیدم که از صبح مسموم شده است. و حالا من، با دستهایم که از همهجا دور و کوتاه است، فقط دارم دعا میکنم. برای سلامتیاش. برای سلامتیاش. برای سلامتیاش. امروز جدالِ بین آدمها در اطرافم مکرر ایجاد شد و دیده. و من فقط نگاه میکنم. و نمیدانم زندگی مشترک خودم چگونه خواهد بود، ولی به حرمتِ دوست داشتن، فکر میکنم که دوام بیاورم خشمم را. شاید فقط گریه کنم زمانِ عصبانیت. عصبانیتِ مشترک. عصبانیت در زندگی مشترک. و توکل البته. و گفتگو البته. که گفتگو اصل است. که حرف زدن با همدیگر اصلیترین اصل است. این را از همان ابتدا نشانش دادم. و میدانم که خودش هم خوب واقف به این اصل است. من حتی دلم میخواهد مثل خانهی سبز شویم. مثل آقا و خانم وکیلِ داخل فیلم. قهر باشیم، ولی حرف بزنیم. و من وقتِ قهر، باز هم حرف میزنم. به قولِ خودش، هر چه میخواهی غر بزن ولی در دلت نریز. امروز سه و نیم قسمت از the handmaids tale را دیدم. و امان از این سریالِ چسبناک. امشب با قدرت باقیِ قسمتهای پخش شدهاش را میبینم. و دربارهی این سریال، باید روزی، مفصل، خیلی مفصل بنویسم. اصلا بشود یک مجموعه یادداشت. فعلا بروم به تنها کارِ امروزم که فیلم دیدن است برسم. زبان و نوشتن و کتاب، امروز تیک نخوردند. عیبی ندارد. جبران میکنم. راستی، برایش دعا کنید زودی خوب شود. یک آمین میخواهم از شما. متشکرم :)
22:57
بسم الله
دوباره ظهر بیدار شدم. قبل ساعت 13. باز هم سریع از رختخواب جدا نشدم. گوشی را روشن کردم و پیامها را چک. وبلاگ را باز کردم. سایت سما را باز کردم. و همچنان تنها نمرهی باقیماندهام هنوز نیامده است. ای بابابزرگِ خوابآلود. بیدار شو و نمرهها را بگذار. میترسم افتاده باشم. آن امتحان عجیب و غریب. آن اشتباههای سرِ بزنگاهی. آن پایانِ خندهدار که او مقابل درِ دانشکده اینور و آنور میرفت و من عصبانی سعی داشتم نگاهش نکنم. اما وقتی نگاهم میافتاد به چهرهاش، خندهام میگرفت. همیشه میبینمش میخندم. ابتدا لبخند میزنم و بعد میخندم. آن پایانِ پایانش. که شک داشتم پایین باشد اما به طبقهی پایین رفتم و ورودی سرویس بهداشتی دیدمش. حرف زدیم. دوباره در راهرویِ کوچکِ اتاقِ صدابرداری ایستادیم. حرف زدیم. و حرف زدنِ من و او، یعنی سر به سرِ هم گذاشتن و خندیدن و لجبازی و خندیدن و غر زدن و خندیدن و در نهایت، دوستش دارم. حالم کنارش خوب است. ولی این پایانِ پایانِ آن روز نبود. تهش، من بودم و پارک مقابلِ دانشگاه و او. و من هنوز موفق نشدهام خیسش کنم. فرار میکند. :)
خلاصه، استادِ این امتحان، هنوز نمره را در سایت نگذاشته. و من معلق بین افتادن و نیافتادنم. بالاخره حدود ساعت یک و نیم ظهر بلند شدم. ویتامین e را از روی صورتم شستم. روغن کرچک را از روی ابرو و مژههایم. ناهار خورشت قیمه بود. و چهچیز قشنگتر از خورشت قیمه؟! و اصلا ماادراک ماخورشت قیمه ((:
بعد ناهار من دوباره ماسک درست کردم. اینبار فقط خیار رنده کردم و در جایخی گذاشتم. قرار است زمان پاک کردن از گلاب استفاده کنم. گلاب را دوست دارم. من را به یادِ گلهای محمدیِ کنار درختِ ازگیلِ پیر حیاط، میاندازد. همان صورتیهای قشنگ. همان قشنگهای خوشبو. همان خوشبوهای بغلکردنی. و کاش گلها را میشد سفت در آغوش گرفت و به تنت بفشاری. آنگاه کمکم وارد تنت شوند. قلبت بویِ گلِ محمدی بدهد. زبانت صورتیِ قشنگ بشود. و چشمهایت، بغلکردنی شوند. مثل وقتهایی که او را میبینم. :)
16:45