۶۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شکرا لله» ثبت شده است

376 + 823

  • ف .ن
  • يكشنبه ۴ آذر ۹۷
  • ۱۶:۱۳
  • ۰ نظر
بسم الله

و خداوند، تدبیر کرد.
«محمد آمد»
و محمد، لب‌خند زد.
«صادق شد»

376 + 822

  • ف .ن
  • شنبه ۳ آذر ۹۷
  • ۲۲:۴۵
  • ۰ نظر
بسم الله

در این چند روز آسیب‌های جسمی و ذهنی فراوانی سمتم هجوم آوردند. از تصادف و درد گردن، تا یک ضربه‌ی شدید به پای چپم در اتوبوس و لنگیدن. از یک عصبانیتِ شدید تا جوش‌های عجیبی که زیر چشم‌هایم جوانه زده‌اند. اما در این چند روز، من قبل هر حادثه، لب‌خند زده‌ام. بعدِ هر اتفاق، لب‌خند زده‌ام. شکر. خدایِ جان را شکر.


|لب‌خند

376 + 820

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱ آذر ۹۷
  • ۱۰:۲۴
  • ۰ نظر
بسم الله

شگفت‌انگیز نیست؟!
برچسب یک دست لباسِ محکمی که در وبلاگ قبلی‌ام نوشته بودم، واقعی شده‌ است.
کمی...
به آرامی...
اما واقعی.

شکر نگویم چه بگویم؟

|لب‌خند

376 + 819

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱ آذر ۹۷
  • ۰۸:۵۷
  • ۰ نظر
بسم الله

اولین مصاحبه‌ی زندگی رسانه‌ایم دیروز ثبت شد. در چهارمین جشنواره‌ی ملی اسباب‌بازی. اولین باری که جلوی اسمم نوشتند گزارشگر. اولین باری که صدا ضبط کردم. عکس گرفتم. لب‌خند زدم. لب‌خند زدند. حالا منتظرم مریم بیدار شود و صداها را از او بگیرم. روی ورد پیاده کنم و عکس‌ها را بگنجانم کنارش و برای سردبیر بفرستم. اولین حال‌خوب‌کن‌های رسانه‌ایم دیروز ثبت شد. دیروز روز اولین‌های دیگری هم بود. مثل صبح کاری. مثل شلوغیِ فشرده‌ی برنامه‌ها. مثل دیدنت. دیروز اولین بار نبود؟! بود. هر بار، اولین بار است.



|لب‌خند

376 + 818

  • ف .ن
  • سه شنبه ۲۹ آبان ۹۷
  • ۲۱:۴۰
  • ۰ نظر
بسم الله

کارهایم روز به روز بیشتر می‌شود. کارنوشت‌‌ و مقاله‌ها و تمرین نویسندگی و مطالعه‌ی آزاد و امتحان‌ها و سوژه‌یابی‌ برای گزارش تولیدی و تکمیل برنامه‌ی سینمایی و تمرین زبان و ...فکر کردن به دلِ گرمم.
آخرین کار،
اما مهم‌ترین کار است.


|لب‌خند

376 + 816

  • ف .ن
  • سه شنبه ۲۲ آبان ۹۷
  • ۲۲:۲۷
  • ۰ نظر
بسم الله

گفت برخان نساز.
گفتم نمی‌سازم. مشکلات من تپه‌‌های شنی واقعی‌اند نه کاذب.

می‌خواهم صریح حرف بزنم. برای اینکه قدرت خودتان را در برابر غول‌های‌ بی‌شاخ و دمِ زندگی‌تان نشان دهید اصلا نیاز نیست که غول را بچه‌غول جلوه بدهید و یا اصلا یک دایناسورِ سیرِ خسته‌یِ گوشه‌ای افتاده. مشکلات بزرگند. خودتان را بزرگ‌تر کنید. من نمی‌خواهم با بچه‌غول کردنشان، خودم را بزرگتر و قوی‌تر نشان دهم. من قوی هستم و آن‌ها هم غول‌های به شدت گرسنه‌ی وحشی هستند. می‌درند و زخمی می‌کنند. اما من معجونِ امید می‌خورم. بزرگ می‌شوم. دست‌ها و پاهایم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شوند. قلبم وسعت می‌گیرد. روی تمامِ زخم‌های غول، سایه می‌اندازد و آن‌وقت، دهانم را باز می‌کنم و غول‌ها را می‌بلعم. یک چای نباتِ لیوانی هم رویش می‌خورم تا دل‌درد نگیرم. آخر، غولی که سالها گوشت از تن و جانِ من کَنده و قورت داده، کمی دیرهضم و بدمزه است.

گفت برخان نساز.
می‌گویم لب‌خند می‌سازم.


|لب‌خند

376 + 806

  • ف .ن
  • جمعه ۲۷ مهر ۹۷
  • ۱۵:۰۹
  • ۰ نظر
بسم الله

خوابت می‌آید. چشم‌هایت را می‌بندی و زیر چادر گل‌گلی‌ات می‌خزی. نمی‌خوابی. گوشی را روشن می‌کنی. گالری را باز. عکس‌هایش. یکی یکی مرور می‌شوند. از بچگی‌اش تا همین چند روز پیش. دوست داری. نگاه کردن به او را دوست داری. انگار کنار گل سرخ مخملی حیاط خانه‌ی پدری‌ات ایستاده‌ای و گلبرگ‌هایش را نوازش می‌کنی. انگار آب گرفته‌ای به ریشه‌ی درختِ انار. انگار مشغول پهن کردن پیراهنِ بلند چین‌دارت روی طناب وسط حیاط هستی. انگار لیوان چایت را پر کرده‌ای و روی پله‌ی سوم نشسته‌ای و به شکل ابرها نگاه می‌کنی. همه چیز لذت بخش است. همه‌ی کارهایی که گفتم. مثل نگاه کردن به او. مثل دیدن او. مثل دیدنِ مداومِ او. مثل دیدنِ مداومِ راه رفتنِ او.
خوابت می‌آید. چشم‌هایت را می‌بندی و نگاهت می‌کند...

#اردیبهشت

376 + 805

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۶ مهر ۹۷
  • ۱۲:۰۴
  • ۰ نظر
بسم الله

با هم حرف بزنید. حرف‌های خوب بزنید. خوب، حرف بزنید. با هم حرف زدن، بمب می‌شود همه‌ی غصه‌ها را پودر می‌کند. برای باهم حرف زدنمان، شکر.


‌|لب‌خند

376 + 800

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲ مهر ۹۷
  • ۲۰:۲۴
  • ۰ نظر
بسم الله

در هشتصدمین پست فصل جدید وبلاگم، دلم خواست بگویم: خداوندِ جان، بخاطر انگیزه‌ی قوی‌ای که بهم عطا کردی ازت متشکرم. همین.

|لب‌خند

376 + 792

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۸ شهریور ۹۷
  • ۰۴:۰۱
  • ۰ نظر
بسم الله

من پیراهن حریر گل‌گلی آبی و صورتی می‌پوشم اما از جنگ می‌نویسم.
من پیانوی بی کلام Yiruma گوش می‌دهم اما از جنگ می‌نویسم.
من با هدفون آهنگ هندیِ شادِ سه بعدی گوش می‌دهم و نیمروی قلبی شکل در آشپزخانهِ کوچک خوابگاه درست می‌کنم اما از جنگ می‌نویسم.
من تلِ پارچه‌ای گل‌گلی روی موهایم می‌گذارم اما از جنگ می‌نویسم.
من روی پاهایم می‌ایستم و می‌چرخم و می‌چرخم اما از جنگ می‌نویسم.
من ساعت‌ها فیلم‌های تیم برتون می‌بینم و با فیلم big fish قصه‌های رویایی در سرم می‌سازم اما از جنگ می‌نویسم.
من عصرها در حیاط خانه‌ی پدری از دلبری‌های جوجه‌ها ذوق‌زده می‌شوم و به جست‌و‌خیز کردن بچه‌گربه‌ها می‌خندم اما از جنگ می‌نویسم.
من ر‌ژ لب قرمز می‌زنم و جلوی آینه می‌ایستم و به خودم لب‌خند می‌‌زنم اما از جنگ می‌نویسم.
من به همین درهمی زندگی می‌کنم اما به اینکه با بچه‌ها زیر درختِ رویِ تپه بنشینیم و قصه بخوانیم امید دارم. امید برای من جایش امن است.