- ف .ن
- سه شنبه ۲۲ آبان ۹۷
- ۲۲:۲۷
- ۰ نظر
بسم الله
گفت برخان نساز.
گفتم نمیسازم. مشکلات من تپههای شنی واقعیاند نه کاذب.
میخواهم صریح حرف بزنم. برای اینکه قدرت خودتان را در برابر غولهای بیشاخ و دمِ زندگیتان نشان دهید اصلا نیاز نیست که غول را بچهغول جلوه بدهید و یا اصلا یک دایناسورِ سیرِ خستهیِ گوشهای افتاده. مشکلات بزرگند. خودتان را بزرگتر کنید. من نمیخواهم با بچهغول کردنشان، خودم را بزرگتر و قویتر نشان دهم. من قوی هستم و آنها هم غولهای به شدت گرسنهی وحشی هستند. میدرند و زخمی میکنند. اما من معجونِ امید میخورم. بزرگ میشوم. دستها و پاهایم بزرگ و بزرگتر میشوند. قلبم وسعت میگیرد. روی تمامِ زخمهای غول، سایه میاندازد و آنوقت، دهانم را باز میکنم و غولها را میبلعم. یک چای نباتِ لیوانی هم رویش میخورم تا دلدرد نگیرم. آخر، غولی که سالها گوشت از تن و جانِ من کَنده و قورت داده، کمی دیرهضم و بدمزه است.
گفت برخان نساز.
میگویم لبخند میسازم.
|لبخند