۶۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شکرا لله» ثبت شده است

376 + 970

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۹ آبان ۹۸
  • ۲۳:۱۴
  • ۰ نظر

بسم الله

 

یادم می‌آید. پستی نوشته بودم چند سال قبل. درباره‌ی خدا را شکر کردن. بله در همه حال که باید خداوندِ جان را شکر کرد ولی یک لحظه‌ای بود که ویژه می‌خواستم شکر بگویم. وقتی که می‌دیدم. می‌دیدم کسی را دوست دارم. دوستم دارد. نگاه کردن به هم برایمان خنده‌دار و مسخره نیست. هی نگاهم کند وقتی که حواسم نیست. هی نگاهش کنم وقتی حواسش نیست. یادم می‌آید نوشته بودم دلم می‌خواهد وقتی دوست داشتن قلبم را گرم کرد و من نگاهش که می‌کنم، خداوند را شکر بگویم. لحظه به لحظه. لب‌خند بزنم و جانم شکوفه بدهد و شکر بگویم. که هستیم. که حواسمان به هم هست. که دنیایمان برای هم عجیب نیست. نزدیک‌ترین معنا را درک می‌کنیم. از آسمان نمی‌گوییم از زمین بشنویم. یادم می‌آید. و حالا باید بگویم خدایا شکرت.

376 + 969

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۹ آبان ۹۸
  • ۲۳:۰۳
  • ۰ نظر

بسم الله

 

امروز فهمیدم واقعا دوستش دارم.

376 + 961

  • ف .ن
  • جمعه ۳ آبان ۹۸
  • ۱۷:۰۵
  • ۰ نظر

بسم الله

 

دیشب که با زهرا رفتم انقلاب، باران بارید. شُر شُر. دو تا دفترچه سبز و نارنجی برای خودم خریدم. دفترچه‌ها را دوست دارم. همه‌جا با تو می‌آیند. دلشان برای هر حرف تو باز است. از آن‌‌هایی نیستند که فقط باید خوشگل و شیک و بدون خط‌ خوردگی حرف‌هایت را بنویسی. دوست هستند. رفیق هستند. برای هر حرفی، از چرت و پرت‌ترین تا درس‌طور‌ترین کلمه‌ها پایه‌ی دوستی هستند. دفترچه‌ها را دوست دارم. دیشب به بچه‌ها می‌گفتم دلم می‌خواهد در اتاق کارم یک طبقه‌ فقط دفترچه‌ داشته باشم. ریز و درشت. رنگ به رنگ. دیشب که با زهرا بارانِ شُرشُرِ انقلاب و ولیعصر را تجربه کردم فهمیدم، حالم خوب است. خوشحالم و امید جایش خیلی خیلی امن است. دوست خودم شده‌ام. دفترچه‌ای فیروزه‌ای رنگ. لب‌خند.

376 + 960

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱ آبان ۹۸
  • ۲۰:۰۴
  • ۰ نظر

بسم الله

 

وقت‌هایی که نگاهم می‌کند، نگاهم می‌کند، هی نگاهم می‌کند، فکر می‌کنم بیشتر دوستش دارم.

|به وقتِ خیابانِ ولیعصر

|لب‌خند

376 + 954

  • ف .ن
  • شنبه ۱۳ مهر ۹۸
  • ۱۸:۳۸
  • ۰ نظر

بسم الله

 

لحظه‌هایی مرموز، بهت هجوم می‌آورند. در تقلا برای غلبه بر آن‌ها هستی. شکست می‌خوری. ولی خوشحالی که شکست می‌خوری. اگر برنده می‌شدی تهش حالت گرفته می‌شد.

376 + 953

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۸ شهریور ۹۸
  • ۲۱:۳۴
  • ۰ نظر

بسم الله

 

از وقتی به تهران آمدم دوباره ف‌.ن یک گوشه‌ی اتاق خوابگاه نشسته و به من زل زده. اما نگران نمی‌شوم. چون فِ، همان یک حرفِ لابه‌لایِ الفبایِ زمین، دارد کار خودش را می‌کند. فکر می‌کند. راه می‌رود. حرف می‌زند. نظر می‌دهد. می‌نویسد و لب‌خند می‌زند. از همه‌ی این‌ها مهم‌تر، زود می‌خوابد و زود بیدار می‌شود. گمان می‌کنم همه‌مان نیاز داریم از حجم اسم و رسممان کم کنیم. سبک که باشیم تن و جانمان، راحت‌تر و فعال‌تر می‌شود. من الان، در ساعت نه و سی و سه دقیقه‌ی شب، یک فِ خسته و خوشحالم.

 

|لب‌خند

376 + 950

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۷ شهریور ۹۸
  • ۱۷:۴۹
  • ۰ نظر

بسم الله

 

صدای عصبانیِ ناله مانندِ Enter را می‌شنیدم. حتی دیدم ناخنِ انگشت دستم دست روی صورتش گذاشت تا وقتِ فرو رفتن در گوشتِ دستم آنقدرها هم متحمل درد نشود. ولی خب چه می‌شود کرد؟ امروز صبح انتخاب واحد داشتم. انتخاب واحد‌های اجباری. نیم ساعت تق تق کردم. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق.

این فقط یک‌ دقیقه‌اش بود که دیدید. به‌خیر گذشت اما من می‌دانم و ریشه‌هایم، عجیب‌ترین اتفاق‌های جهانم، که حواسم باشد اینقدر زود پیرِ این جریان‌ها نشوند. سیستمِ آموزشیِ دانش کور‌کن. تصور کنید داسی در دستش دارد و هی فرو می‌کند در چشم‌هایتان. در قلبتان. در بازویِ چپتان. در سه سانت زیر معده‌تان. در حلزونیِ گوشتان.

تق تق تق تق. تأییدیه‌ی روند فرسایشیِ تحصیلی‌تان را چاپ بگیرید. با تشکر. 

376 + 941

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۷ شهریور ۹۸
  • ۲۱:۱۶
  • ۰ نظر

بسم الله

 

تشویق به کتاب خواندن

تشویق به نوشتن

تشویق به ورزش کردن

تشویق به نوشتن

تشویق به فیلم دیدن

تشویق به نوشتن

تشویق به بهتر از قبل درس خواندن

تشویق به نوشتن

تشویق به زود خوابیدن

تشویق به نوشتن

تشویق به فعالیت اجتماعی داشتن

تشویق به نوشتن

تشویق به خوشحال بودن

تشویق به نوشتن

تشویق به مزه کردن تجربه‌های جدید

تشویق به نوشتن

 

 

دنیایم با تو اردی‌بهشتی می‌شود.

آخرتم؟

توکل می‌کنیم به الله :)

376 + 935

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲۸ مرداد ۹۸
  • ۰۴:۳۷
  • ۰ نظر

بسم الله

 

دیروز تولد مهدیه بود. خواهر دومیم. به وقتِ 27 مردادِ 1367. چه روزی بود آن سال؟ چه رنج‌هایی در کوچه پس کوچه‌های شهرها پرسه می‌زد؟ نمی‌دانم. نمی‌دانیم. به وقتِ 27 مردادِ 1398 هم رنج‌هایی‌ست. پرسه‌زنان بین مردمِ این دیار. دیروز تولدش بود و من حالِ چندان خوبی نداشتم. بخواهم صادقانه بگویم ناخوبِ ناخوب بودم. تبریک تولدش را نیمه‌شب دیشب برایش در پیامکی فرستادم. ظهر که بیدار شدم کمی رفتارم متعادل‌تر شد با خانواده. و عصر بهتر. شب، شمعی برداشتم. و کلوچه‌ای از درون یخچال. شمع کوچک را وسط کلوچه جا دادم. روشنش کردم. صدایش زدم. درِ اتاق را که بستم و چراغ را خاموش کردم خندید. همین بس بود.

شکر خدایِ جان را. برای همین خنده‌هایمان. 

376 + 931

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲۱ مرداد ۹۸
  • ۲۰:۱۲
  • ۰ نظر

بسم الله

 

مهدیه خواسته بود فردا یعنی امروز، زودتر از خواب بیدار شوم. روز عید است و دورهمی با خانواده. سعی کردم گوش بدهم به حرفش. حدود ساعت یازده بیدارم کرد. خواب‌آلود‌تر از این حرف‌ها بودم چون ساعت چهار صبح خوابم برده بود. اما بلند شدم. سرحال شدم. و کنار بقیه نشستم. بابا عباس بود. خدا را شکر. مامان هاجر بود. خدا را شکر. برادرم بود. خدا را شکر. همسرش بود. خدا را شکر. خواهرم بود. خدا را شکر. همسرش بود. خدا را شکر. نباید وقتی این حضور را می‌بینی شکر بگویی؟ که هنوز کنار همیم. که هنوز نفس می‌کشیم زیر سایه‌ی بزرگتر‌ها. مامان می‌خندد. بابا می‌خندد. من سر به سر شوهرخواهرم می‌گذارم. او برای من کُری می‌خواند. برادرم به خواهرم می‌خندد. من به برادرم. بابا کمی از سروصداهایمان اخمو می‌شود ولی در لحظه‌ای نادر، به شیرین‌کاری‌های سیدعلی بلند می‌خندد. من آدم محتاطی هستم ولی نمی‌دانم کِی تلافی آب سرد پاشیدن روی شوهرخواهرم سرم می‌آید و سر تا پا خیس خواهم شد؟! :)