۵۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تابستان» ثبت شده است

376 + 907

  • ف .ن
  • يكشنبه ۶ مرداد ۹۸
  • ۲۰:۵۳
  • ۰ نظر
بسم الله

قدرت و سرعتِ لرزه‌نگاریِ من بیشتر از همه‌ی دستگاه‌های فوقِ پیشرفته‌ی دنیاست. فهمیدم. لرزیدم. بلند شدم. گفتم زلزله بود. گفتند نه. بعد از پانزده دقیقه سایت لرزه‌نگاری را چک کردم. زلزله بود. :)) خودم را دوست دارم.

376 + 906

  • ف .ن
  • يكشنبه ۶ مرداد ۹۸
  • ۱۷:۲۹
  • ۰ نظر
بسم الله

چند روزی می‌شود که یادداشتی ننوشته‌ام. یک مشکل جسمی و بعدشم سفر ییلاقی به خانه‌ی دخترخاله، من را از لپ‌تاپ و اینترنت دور کرد. من را از به خودم پرداختن هم. حتی من را از فکر کردن. حالا اوضاع دوباره نرمال شده است. دردی ندارم. دوباره زبان می‌خوانم. دوباره کتاب. دوباره فیلم می‌بینم و دوباره ورزش می‌کنم و دوباره به خودم سری می‌زنم. چند روزی بود که خودم را در اتاقم جا گذاشته بودم.

376 + 905

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲ مرداد ۹۸
  • ۲۰:۵۱
  • ۰ نظر
بسم الله


After Hours
1985

واقعا گاهی من هم دلم نمی‌خواهد از خانه دل بکنم و پایم را بیرون بگذارم. بیرون چه چیز جذابی دارد؟ ولی گاهی واقعا هم دلت ریسک می‌خواهد. ماجراجویی. تغییر. دلی به دریا زدن. اما نه اینکه از منهتن به سوهو بروم و آنقدر بهم خوش بگذرد که فقط آرزوی زنده ماندن کنم! :))
این فیلمِ اسکورسیزی، روند روایت خوبی داشت ولی من فقط حرص خوردم از دستِ آدم‌های این فیلم. یکی از دیگری سمج‌تر. :|

376 + 901

  • ف .ن
  • سه شنبه ۱ مرداد ۹۸
  • ۰۲:۳۱
  • ۰ نظر
بسم الله

امروزم، یعنی از بیداریِ دیشب تا بیداریِ امشب، به دیدن سه فیلم گذشت. هر کدام به نوبه‌ی خودشان عجیب بودند. فراز و فرود. فراز و فرود. فراز و فرود. بله. شاخصه‌ی اصلیِ هر سه همین بود. امروزم، پر از فراز و فرود بود.

376 + 900

  • ف .ن
  • دوشنبه ۳۱ تیر ۹۸
  • ۱۵:۲۸
  • ۰ نظر
بسم الله

دوباره طلوع خورشیدِ شمالِ شرقیم را دیدم. دوباره به ماه زل زدم. دوباره خنکایِ اولِ صبحی را تجربه کردم.
این به‌خاطر مامان هاجر بود. بعد از نماز صبح که باز هم نخوابیدم و ادامه‌ی فیلمم را دیدم، مامان هاجر بلند شد رفت سراغِ ادامه‌ی قصه‌ی رب‌پزی‌اش. لپ‌تاپ را بستم. چاقویی برداشتم و به حیاط رفتم. کنار حوضِ کوچکِ حیاط، مشغول خرد کردن گوجه‌ها بود. من هم نشستم. شروع کردم. و چقدر جذاب شده بود چهره‌ی خندانِ مامان هاجر. بابا از خانه‌ی برادرم برگشته بود. شب‌ها آنجا می‌خوابد تا وقتی که آن‌ها از سفرِ تابستانی‌شان برگردند. یک نگهبانِ دلسوز :) قبل رفتن سر کار، از تهِ حیاط، انجیری چید و خورد. می‌گفت «حتما بچین بخور. ببین یادت نره‌ها. چندتا بچین بخور» «چشم»ـی گفتم و خندیدم. کار گوجه‌ها تمام شد. همه را در دیگ بزرگ ریختیم و من آمدم بالا تا سفره صبحانه را آماده کنم. نمی‌خواستم چای بخورم ولی یک لیوان آب جوش که می‌شد! آن هم کنارِ مامان هاجر. تخم مرغی نیمرو کردم. در آن هوایِ نیمه خنکِ صبح، که هنوز ساعت 7، نشده بود، حسابی می‌چسبید. مامان هاجر می‌گفت «چرا تخم مرغ محلی نزدی؟» گفتم«محلی‌ها باشه برای همه. این تک‌خوریه.» گفت«دیشب برای همه محلی شکوندم تو غذا» بله. دیشب او برای اولین بار میرزا قاسمی درست کرده بود. خوشمزه شده بود ولی من آنچنان گرسنه نبودم. سرِ شب به وقتِ گرسنگی، چیزی به بدن رسانده بودم. خلاصه، من بعدِ صبحانه، مجبور شدم خودم را بخوابانم. چون باید به فکر مغز و چشم‌هایم می‌بودم. 7 گذشته بود. خوابیدم. با لب‌خند. من روزِ تولدِ او را با لب‌خند شروع کردم.

376 + 898

  • ف .ن
  • دوشنبه ۳۱ تیر ۹۸
  • ۰۱:۴۶
  • ۰ نظر
بسم الله

محو دیدنِ آمدن روح برای کشتن آقای یوستس در قسمت ویژه‌ی شرلوک باشی که یکهو حواست نباشد دستت بخورد به کتابی که پشت سرت گذاشتی و از صدای افتادنش روی زمین، پنج بار سکته‌ی ناقص بزنی. بله. سعی کنید وقت دیدن فیلم‌های رازآلود و مهیج، اطرافتان خالی از اشیا باشد تا به طور احمقانه‌ای به دیار باقی نشتابید :))

376 + 897

  • ف .ن
  • يكشنبه ۳۰ تیر ۹۸
  • ۲۱:۵۹
  • ۰ نظر
بسم الله

واقعا فکر می‌کنم تیر که تمام شود ماه بعدی مهر است.

376 + 896

  • ف .ن
  • يكشنبه ۳۰ تیر ۹۸
  • ۲۱:۴۹
  • ۰ نظر
بسم الله

‌زن دایی با دو کاسه شیربرنج کنار پله‌های خانه ایستاد. صدا می‌زد. از بین اهلِ خانه من جواب دادم. لب‌خندی زد و متعجب گفت«چه عجب این دختر رو ما دیدیم». لب‌خند زدم. همدیگر را بوسیدیم و من گفتم«دیگه خودتون می‌دونید من تا لنگِ ظهر خوابم». بله. این نکته‌ی مهم زندگیِ من است. همه‌ی فامیل و همسایه‌ها و دوستان و خب باید حتی آشنایانِ غریبه‌طور را هم اضافه کنم که در جریانِ سیستمِ زندگی من هستند. تا لنگِ ظهر خوابیدن. کسی دیگر شکایتی ندارد. هیچ‌کدام از فامیل غر نمی‌زنند که «باز این دختر خوابه». البته حالا خوب شدم. تا ظهر فقط خوابم. قدیم‌‌ها ساعت 7 صبح می‌خوابیدم تا 5 عصر. و خب، به طور طبیعی من به ناهار و گردش و خانه‌ی این و خانه‌ی آن نمی‌رسیدم. تا شب مشغول ریکاوریِ بعد از بیداری بودم و تازه شب من سرحال بودم تا کاری کنم. خلاصه، زن دایی دو کاسه شیربرنجِ نذرِ نوه‌ی تازه به دنیا آمده‌اش را برایمان آورد و به همه‌مان لب‌خند زد. به من بیشتر. من برای همه شده‌ام یک مسافرِ عزیز. و کاش مسافر بودنِ اصلی‌مان را باور می‌کردیم تا زندگی قشنگ‌تر و خوش‌مزه‌تر پیش می‌رفت. :) کاسه‌ی شیربرنجی برداشتم و در تنبلیِ کامل بدون قاشق و با کمک انگشتم شروع به چشیدن مزه‌اش کردم. دوست دارم. این ساده لذت بردن را.

376 + 892

  • ف .ن
  • جمعه ۲۸ تیر ۹۸
  • ۲۱:۵۱
  • ۰ نظر
بسم الله

امروز رسیدم به قسمت اول و دوم فصل چهارِ شرلوک. آخ از این دو قسمت. دلِ من همینطوری پر بود و لبریز، یکهو مصادف شد با دیدن این دو قسمت. اشک‌هایم پاشید به در و دیوار. حالا با کمی اغماض. ولی صادقانه، دقیقه‌های طولانی گریه کردم. بند هم نمی‌آمد لعنتی. حالا نمی‌دانستم برای مریِ مُرده گریه می‌کنم یا برای جانِ تنها شده و مات و مبهوت، یا برای بچه‌ی بی‌مادر شده‌شان، یا برای شرلوکی که قولش به باد رفت. و شاید هم برای خودم. نفس عمیق. نمی‌دانم. فقط من قطره قطره اشکِ گرم می‌دیدم که روی صورتم می‌افتند و امان هم نمی‌دهند بروم دستمال کاغذی بردارم. رگباری بود برای خودش. بارانِ چشم‌هایم را می‌گویم. همین چشم‌هایی که بخاطر این هق هقِ عصرانه، حالا درد می‌کند ولی هنوز تشنه است. تشنه‌ی خالی شدن با اشک. اشک‌هایم انگار پشت سدی گیر افتاده‌اند. فکر می‌کنم به یک مدیرِ نالایق نیاز دارند تا با یک بی‌عقلی، بازش کند و من خالی شوم.

376 + 889

  • ف .ن
  • جمعه ۲۸ تیر ۹۸
  • ۰۲:۵۴
  • ۰ نظر
بسم الله

چند روز پیش بود که من اولین تجربه‌‌ی نریشن نویسیم را از سر گذراندم. حالا اینکه نتیجه‌اش چه شد می‌گویم هیچی. برای شروع هر مرحله‌ای و هر راهی، باید مقداری نادیده بگیری و اندکی هم فقط به جلو نگاه کنی. به عقب برنگرد تا ببینی چه شد. فقط جلو. و فقط تلاش. و فقط کسب تجربه تا علم روی علمت بیاید. علم! این قشنگ‌ترین پز دادنی. علمِ عملی. واقعا علمی که بتوانی عملیش کنی خیلی قشنگ است. بگذریم. خلاصه من باید برای اولین بار نریشنی می‌نوشتم برای یک ویدئو کلیپ 2 دقیقه‌ای. و آیا می‌توانستم؟ من کسی بودم که داستان کوتاه را رها کردم و گفتم با همان داستان بلند کارم را شروع می‌کنم. من کسی بودم که یادداشت‌هایم از 250 کلمه، همیشه رد می‌شد و من همان دختری هستم که حتی استوری‌هایش هم باید متنی بلند باشد و با یک جمله نصیحت و همین الان یهویی‌ها به کل دشمن بود. اما حالا باید یک متنِ 2 دقیقه‌ای می‌نوشتم؟ نوشتم. بالاخره نوشتم. کم و کاستی زیاد داشت ولی نوشتم. از حدود ساعت نه و نیم شب نشستم پای لپ‌تاپ تا 4 و نیم صبح، و البته باز هم وقت کم آوردم. از 9 و نیم صبح هم نشستم لنگ لنگان ویرایش کردم تا در نهایت چیزی برای ارائه و تحویل تولید شد. بله چند روز پیش بود که من اولین تجربه‌ی نریشن نویسیم را بدست آوردم و حالا منتظرم. که البته انتظار نشستنی بسی زشت است. اما در کل منتظرم ببینم کارآموزی و بلد شدن‌های این مدلی، من را تا کجا‌ها و به کجا‌ها می‌برد. چند روز پیش بود که من واقعا خوش‌حال بودم.