۵۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تابستان» ثبت شده است

376 + 927

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۷ مرداد ۹۸
  • ۱۸:۵۰
  • ۰ نظر

بسم الله

 

همیشه فکر می‌کردم خودم را باید کتاب کنم اما وسطای همان فکرهای قشنگ قشنگ، می‌زدم به سرم که نه! من دوست ندارم فاش شوم. حسِ خوبی به فاش شدن نداشتم. ولی فکر می‌کنم دیگر وقتش رسیده که از خودم تا به خودم را تغییر دهم و زندگیم را در مسیرِ از خودم به دیگران، پیش ببرم.

376 + 926

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۷ مرداد ۹۸
  • ۱۶:۴۵
  • ۰ نظر

بسم الله

 

دیروز همراه خواهر دومی، به بازار رفتم و چند چیز میز رنگی رنگی برای خودم خریدم. خرید برای بستن بار و بندیل جهتِ سفری دوباره را از همین روزها شروع کردم. هنوز چهل روزی باقی‌ست. چهل روز! وقت ورزشم را از روز به شب منتقل کردم و همزمان با بودن خانواده‌ی یکی از عموها در خانه، من به اتاق آمدم و ورزش کردم. باید خودم را به جنبش می‌انداختم تا خوشحال‌تر شوم. ورزش، واقعا خوشحالم می‌کند. حتی اگر فلسفه‌ی هیچ‌کدام از حرکاتی را که انجام می‌دهم ندانم. در خانه، در این فرصتِ تابستانی یک‌جوری ورزشم را می‌گذرانم تا وقتی که به خوابگاه رفتم از باشگاهِ کوچکِ دنجش، حسابی استفاده ببرم. در این چهل روزِ باقی مانده، باید تنها ورزش کنم. چهل روز! دیشب با زهرا حرف زدم. ساعت دو نیمه شب بود که زنگ زد. دو ساعت غرغر کردیم و نق زدیم و آه و ناله سر دادیم. البته با خنده. با خنده‌های بلند که نگران بودم صدایم به بیرون برود و کسی بیدار شود. اما مامان هاجر که امروز فهمید، گفت کاش بیدارم می‌کردی تا با زهرا حرف می‌زدم. دلش برای این مجمعِ دیوانگان تنگ شده است. مثل من. چهل روزی باید صبور باشم تا دوباره پا به زندگی دومم بگذارم. مثل زنی که شوهرش به مأموریت رفته و او به خانه‌ی پدری‌اش برگشته تا تنها نباشد. چهل روز دیگر مأموریت شوهرم تمام می‌شود و من به خانه‌ی دومم برمی‌گردم. چهل روز! هنوز زبان می‌خوانم، ترجمه‌ی مبتدی‌گونه‌ی خودم را پیش می‌برم، درس می‌خوانم، داستان می‌خوانم، فیلم می‌بینم، می‌خندم و با او حرف می‌زنم. چهل روز بعد، دوباره همه‌ی این‌ها را خواهم داشت به علاوه‌ی یک پیراهنِ سرمه‌ای که از دور با دوستانش دیده می‌شود و من باید هرطور شده قلبِ فیروزه‌ای‌ام را از نگاهِ بقیه پنهان کنم. چهل روز!

376 + 923

  • ف .ن
  • دوشنبه ۱۴ مرداد ۹۸
  • ۲۱:۵۶
  • ۰ نظر

بسم الله

 

چند روزی‌ است که صبح‌ها بیدار می‌شوم. کنارِ مامان هاجر می‌نشینم و صبحانه می‌خورم. چون باید صبحانه بخورم. اول دو قاشق غذا خوری از یک پودر بی‌مزه در دهانم می‌ریزم و پانزده دقیقه بعد، صبحانه. بعدِ بعدِ صبحانه، یا می‌خوابم تا لنگِ ظهر، و یا بیدار می‌مانم. البته که بخوابم بهتر است. چون گیج بودن و انرژی برای هیچ کاری نداشتن، عاقبتِ نخوابیدن است. امروز خوابیدم. چون دیروز بعد صبحانه به کتابخانه شهر رفتم. آخ که دلم برایش لک زده بود. عکسش را در استوریِ اینستاگرامم گذاشتم. نوشتم خانه‌ی سومم. بله. کتابخانه‌ها بی‌شک خانه‌ی سومِ من هستند. خانه‌ی پدری، خوابگاه، کتابخانه. خانه‌‌ی چهارمم کجاست؟ نمی‌دانم. یک خانه هم که قبلِ آمدن روی زمین رزرو داشتیم. خانه‌ی ابدیت. آن را نمی‌توانم شماره گذاری کنم. آن همه است و همه، آن است. دو کتاب برداشتم و خواندنشان را شروع کردم. یکی داستانی و یکی تاریخی. کتاب خواندن! اینکه من به او کتاب هدیه می‌دهم و او به من کتاب هدیه می‌دهد، یعنی تا به اینجا، یک دستِ لباسِ محکمیم. لب‌خند.

چند روزی است که صبح‌ها بیدار می‌شوم و کنار مامان هاجر صبحانه می‌خورم. و می‌خندیم. امید جایش هنوز! نه! همیشه امن است.

 

 

|لب‌خند

376 + 921

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۳ مرداد ۹۸
  • ۰۰:۵۱
  • ۰ نظر
بسم الله

از وقتی که دانشجو شدم یکی یکی ایرادهایم می‌زند بیرون. تجربه‌ی همخانه شدن با چندنفر در یک اتاق چندمتری، همسایه شدن با چندنفر در یک محیطِ چندمتری، دانشگاه و دانشجوها و استادهایش، قلب قلبی شدن تمام وجودم و کشف کردن یک نفر دیگر، دور بودن از خانواده، مسافر بودن و حکم یک مهمانِ عزیز را پیدا کردن در خانه و بین فامیل، همه‌ی این‌ها از من چیزی ساخته که هر روز و هر دقیقه، در حال بررسی خودم هستم. در تکِ تکِ رفتارهایم و بازخوردهایی که به سمتم می‌آید تیز می‌شوم. سر خم می‌کنم و زل می‌زنم به خودم. کشف می‌کنم این انسانِ بیست و چهار سالِ زمینی عمر کرده را. هر روز و هر دقیقه. و چه لذتی بالاتر از کشف کردن؟!
در میان این کشف و استخراج‌های مهم و چالشی و حساس، من امروز فهمیدم که توانِ تحملِ بحثم پایین است. وارد بحث می‌شوم تا پیروز از آن خارج شوم وگرنه بهم می‌ریزم و رفتارهایی ناخوب نشان می‌دهم. این را قبل ظهر امروز فهمیدم. وقتی که با متنی که در حدود ساعت هشت صبح، در کانال گذاشته بود و من باید می‌خواندم مواجه شدم. برای من نوشته بود. وقتی خواندم اُردی‌بهشتی شدم. چون من دوباره چیزی کشف کردم و ماموریت جدیدی روی زمین برای تکامل خودم به من سپرده شده بود. «بحث و گفتگو را، نه برای پیروز شدن، برای بزرگ شدن، انجام بده.» بله، من از وقتی که دانشجو شدم بیشتر خودم را می‌بینم و می‌شناسم و سلام و احوال‌پرسی دارم. انگار، در سال‌های قبلش، با کسی دیگر زندگی می‌کردم.

376 + 920

  • ف .ن
  • جمعه ۱۱ مرداد ۹۸
  • ۲۱:۰۱
  • ۰ نظر
بسم الله

من امروز هیچ کاری نکردم. دو خط تمرین ترجمه انجام دادم. و یک فیلم دیدم. فکر می‌کنم امشب باید جبران کنم. درغیر اینصورت دوباره با خودم بحثم می‌شود. 

376 + 918

  • ف .ن
  • جمعه ۱۱ مرداد ۹۸
  • ۱۷:۲۰
  • ۰ نظر
بسم الله

بی‌انرژی بودنِ من کِی تمام می‌شود؟

376 + 916

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۹ مرداد ۹۸
  • ۰۲:۴۶
  • ۰ نظر
بسم الله



Goodfellas
1990


همه مقصریم.
رفقای خوب، روایتِ جنبه‌هایی از زندگیِ رفقایِ خوبی بود که همیشه هم دوست نداشتند خوب باشند. بیشترین مساله‌ای که در این فیلم و فیلم کازینو من را زجر داده، بازیِ به شدت طبیعی و آزاردهنده‌ی Joseph pesci بود. این بشر من را دیوانه کرد. به حدی خوب از پسِ نقش برآمده بود و به حدی عالی روی اعصابم می‌دوید که در جایی از فیلم دلم می‌خواست فریاد می‌زدم اسکورسیزی جلوی دهان این دیوانه را بگیر.
اسکورسیزی در اینکه حرفش را در حلقت فرو نکند کاربلد است.

376 + 910

  • ف .ن
  • سه شنبه ۸ مرداد ۹۸
  • ۰۱:۵۶
  • ۰ نظر
بسم الله


Casino
1995

وقتی زمانش را دیدم گرخیدم. خب به نظرم کمتر فیلمی می‌تواند آنقدر جذاب باشد که سه ساعت پایش بنشینی و غر نزنی. و حتی از دیدنش منصرف نشوی. ولی به یادِ JFK افتادم که من را صبور نگه داشت برای دیدنش.
وقتی زمانش را دیدم گرخیدم، ولی می‌دانستم رابرت دنیرو در آن بازی می‌کند و می‌توانم باز هم دقایقی کاریزمای عجیبِ این مرد را در نقش‌های گوناگون ببینم و لذت ببرم.
کازینو، فیلمی با مدت زمان 2 ساعت و 58 دقیقه. قصه‌ی فیلم روایتِ یک کازینو است و ماجراهایِ افرادش. فراز و نشیب‌های هر کدام از شخصیت‌ها هیجان‌انگیز بود. هیجانی گاه درونی و تفکربرانگیز. و گاه بیرونی و حرص‌درآر و خشن تا حدی که دستم را جلوی چشمم بگذارم. در کل که من در خصوص صحنه‌های خشن فیلم‌ها بسیار نازک‌ نارنجی‌ام. :))
این فیلم را باید زودتر از گرگ وال استریت می‌دیدم بخاطر زمان ساختش، اما خب حالا که آن را قبلا دیده‌ام می‌گویم بسیار شبیه به هم بودند. روایتیِ شبیه، اما با دردسرها و اشخاصِ متفاوت. باز هم پرداختنِ اسکورسیزی به یک مساله‌ی چالش برانگیزِ اجتماعیِ آمریکایی.

376 + 909

  • ف .ن
  • دوشنبه ۷ مرداد ۹۸
  • ۱۶:۴۷
  • ۰ نظر
بسم الله


Green book
2018


یک فیلم معمولی. خیلی معمولی. اگر حین دیدنش با او حرف نمی‌زدم و غرغر نمی‌کردم و هیجانی به خودم وارد، بی‌شک لپ‌تاپ را می‌بستم و می‌خوابیدم. در زمانی که سیاه‌پوستان به شدت در تبعیض نژادی به سر می‌بردند، یک نفر از این نژاد، قرار است بین جماعتِ خشنِ نژادپرست برود. این جمله خواندنش هم دلهره‌آور و جذاب و کنجکاو‌ برانگیز است. اما قصه‌ی فیلم! معمولی پیش رفت. تا به حال به فیلم‌ها نمره‌ای ندادم ولی این فیلم 2/5 از 10 می‌گیرد.

376 + 908

  • ف .ن
  • يكشنبه ۶ مرداد ۹۸
  • ۲۱:۳۷
  • ۰ نظر
بسم الله


 Alice doesn't live here anymore
1974

وقتی می‌گوید «من نمی‌دونم چطوری بدون یه مرد زندگی کنم!» یا وقتی که «هرجایی می‌شه خواننده بشم! یا تو مدرسه بری!» space را می‌فشارم. صبر می‌کنم. فکر می‌کنم.
آلیس دیگر اینجا زندگی نمی‌کند. این اثرِ اسکورسیزی، هنوز اسکورسیزی نشده است. ولی شبیهش است. درگیری‌های زیادِ بیرونی. تشویش‌هایِ لمس کردنی. چراهایی که برایت ایجاد می‌کند. و روندِ متعادلِ قصه‌گویی.
شاید انسانی‌ترین جای فیلم، حرفِ دیوید باشد «می‌خوام تغییر کنم.»