- ف .ن
- دوشنبه ۳۱ تیر ۹۸
- ۱۵:۲۸
- ۰ نظر
بسم الله
دوباره طلوع خورشیدِ شمالِ شرقیم را دیدم. دوباره به ماه زل زدم. دوباره خنکایِ اولِ صبحی را تجربه کردم.
این بهخاطر مامان هاجر بود. بعد از نماز صبح که باز هم نخوابیدم و ادامهی فیلمم را دیدم، مامان هاجر بلند شد رفت سراغِ ادامهی قصهی ربپزیاش. لپتاپ را بستم. چاقویی برداشتم و به حیاط رفتم. کنار حوضِ کوچکِ حیاط، مشغول خرد کردن گوجهها بود. من هم نشستم. شروع کردم. و چقدر جذاب شده بود چهرهی خندانِ مامان هاجر. بابا از خانهی برادرم برگشته بود. شبها آنجا میخوابد تا وقتی که آنها از سفرِ تابستانیشان برگردند. یک نگهبانِ دلسوز :) قبل رفتن سر کار، از تهِ حیاط، انجیری چید و خورد. میگفت «حتما بچین بخور. ببین یادت نرهها. چندتا بچین بخور» «چشم»ـی گفتم و خندیدم. کار گوجهها تمام شد. همه را در دیگ بزرگ ریختیم و من آمدم بالا تا سفره صبحانه را آماده کنم. نمیخواستم چای بخورم ولی یک لیوان آب جوش که میشد! آن هم کنارِ مامان هاجر. تخم مرغی نیمرو کردم. در آن هوایِ نیمه خنکِ صبح، که هنوز ساعت 7، نشده بود، حسابی میچسبید. مامان هاجر میگفت «چرا تخم مرغ محلی نزدی؟» گفتم«محلیها باشه برای همه. این تکخوریه.» گفت«دیشب برای همه محلی شکوندم تو غذا» بله. دیشب او برای اولین بار میرزا قاسمی درست کرده بود. خوشمزه شده بود ولی من آنچنان گرسنه نبودم. سرِ شب به وقتِ گرسنگی، چیزی به بدن رسانده بودم. خلاصه، من بعدِ صبحانه، مجبور شدم خودم را بخوابانم. چون باید به فکر مغز و چشمهایم میبودم. 7 گذشته بود. خوابیدم. با لبخند. من روزِ تولدِ او را با لبخند شروع کردم.