۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ندانم این سفر کی می‌رسه سر» ثبت شده است

376 + 865

  • ف .ن
  • دوشنبه ۹ ارديبهشت ۹۸
  • ۲۰:۱۸
  • ۰ نظر
بسم الله
 
در نهمین روز اردی‌بهشت ماه، در لحظه‌هایی از بهاری‌ترین نقطه‌ی سال، در خلوتگاهِ خویش یعنی تختِ اتاق ۲۰۳، بارها فیلم مصاحبه پسر شهید طلبه‌ی همدانی را پخش می‌کنم و اشک می‌ریزم. دیگر کدام طرف باشیم و نباشیم برایم مهم نیست. دیگر چه کسی حق است و چه کسی باطل را می‌گذارم کنار. فقط می‌خواهم تمام شود. مثل خوابِ دیشبم. زمین و آسمان درهم بپیچد و تمام. مثلِ یک مادر، با گریه‌یِ ساده‌دلانه‌یِ بچگانه‌یِ داغش، قلبم ناله سرمی‌دهد و شیون می‌کند. مثلِ یک مادر، پابه‌پای این ریشه گریه می‌کنم. این ریشه‌ی داغ‌دیده. این ریشه‌ی شکسته. اللهم، هم‌دمِ مچاله‌جانش باش. تا آخرین نفسش. چون تا آخرین نفسش، یتیم است.
و یتیم بودن!
و ماادراک مایتیم بودن؟

376 + 854

  • ف .ن
  • جمعه ۱۷ اسفند ۹۷
  • ۱۴:۴۰
  • ۰ نظر
بسم الله

حسِ آرون رالستون را دارم. گیر کرده در چالشی سخت و نفس‌گیر. درون و بیرون، در تلاطم. و آیا تصمیم من هم مثل اوست؟

376 + 852

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۸ اسفند ۹۷
  • ۲۰:۰۳
  • ۰ نظر
بسم الله

بسیار متشکرم از جناب تردمیل، و عالی‌جناب تفنگ، و همراه‌های گرامی؛ درس‌های این ترم، و در نهایت بانو خستگی، که بار روی دوشم را سبک‌تر می‌کنند. نمی‌دانم اما فکر می‌کنم به تنهایی با یک تخت، از پسِ فکر کردن به فکر نکردن برنمی‌آمدم.

376 + 831

  • ف .ن
  • سه شنبه ۱۱ دی ۹۷
  • ۲۲:۱۰
  • ۰ نظر
بسم الله

در اتاق راه می‌روم. لیوانی شسته می‌شود و کنار لیوان‌های دیگر جای می‌گیرد. برگه‌های تمرین‌‌ آمارِ مقدماتی روی زمین ولو شده‌اند. سیدعلی می‌گوید من سردرنمی‌آورم از این برگه‌ها. مادرم می‌گوید خاله فاطمه می‌فهمد. می‌خندم. من هم سردرنمی‌آورم. لیوانی برداشته می‌شود. آبِ خنکی سرازیر می‌شود درونش. هدفون را برمی‌دارد. بی‌اجازه. اخم می‌کنم. بی‌اجازه. آب می‌خورد. بی‌اجازه. نگاهش می‌کنم. بی‌اجازه. نمی‌فهمد. سیاست می‌گوید قوه‌ قضائیه یک نهاد سیاسی نیست. می‌گوید ولی پاره‌ای از کارهایش سیاسی‌ست. در آینه نگاه می‌کنم. من هم عاشق نیستم. ولی پاره‌ای از کارهایم عاشقانه است. صفحه‌ی ۹ جزوه‌ی آمار را باز می‌کنم. نمودار توزیع نرمال. چولگی یعنی منحنی به سمتی کج شده باشد. راست یا چپ. مثل من. مثل نگاهِ من. چولگی دارد. به سمتِ هر نقطه‌ای که بچه‌ها اشاره کنند. می‌خندم. لیوان دوباره شسته می‌شود. هدفون را سرجایش می‌گذارد. می‌زنم به شارژ. هنوز کلی از جزوه‌ی سیاست مانده است. نخوانده‌ام. هنوز بیست و چندتایی سوال نخوانده دارم. مثل هزاروچندتایی سوال بی‌جواب. نه از سیاست. از نگاهِ سیاستمدارِ تو. در اتاق راه می‌روم. دوباره کسی لیوانی برداشت.

376 + 815

  • ف .ن
  • يكشنبه ۲۰ آبان ۹۷
  • ۱۸:۱۵
  • ۰ نظر
بسم الله

راه می‌روم. حواسم پرت است.
می‌نشینم. حواسم پرت است.
می‌خندم. حواسم پرت است.
یقه‌ی سکوتم را بالا می‌کشم و روی دهانم می‌آورم. حواسم پرت است.
قاشق را برمی‌دارم تا اولین لقمه‌ی غذای سلف را در دهانم بگذارم. حواسم پرت است.
پالتویم را می‌پوشم و چادرم را سر می‌کنم تا به دانشگاه بروم. حواسم پرت است.
از دانشگاه برمی‌گردم. حواسم پرت است.
هندزفری در گوشم می‌گذارم و شادترین آهنگِ لیستم را پخش می‌کنم. حواسم پرت است.
غمگین‌ترین آهنگ. حواسم پرت است.
بی‌کلام. حواسم پرت است.
صدایم می‌زنند. حواسم پرت است.
صدایشان می‌زنم. حواسم پرت است.
می‌خوابم. حواسم پرت است.
بیدار می‌شوم. حواسم پرت است.
حواسم را «جایی» پرت کرده‌ام، تا در خالصانه‌ترین لحظه‌های زندگی‌ام، لب‌خند بزنم.

376 + 806

  • ف .ن
  • جمعه ۲۷ مهر ۹۷
  • ۱۵:۰۹
  • ۰ نظر
بسم الله

خوابت می‌آید. چشم‌هایت را می‌بندی و زیر چادر گل‌گلی‌ات می‌خزی. نمی‌خوابی. گوشی را روشن می‌کنی. گالری را باز. عکس‌هایش. یکی یکی مرور می‌شوند. از بچگی‌اش تا همین چند روز پیش. دوست داری. نگاه کردن به او را دوست داری. انگار کنار گل سرخ مخملی حیاط خانه‌ی پدری‌ات ایستاده‌ای و گلبرگ‌هایش را نوازش می‌کنی. انگار آب گرفته‌ای به ریشه‌ی درختِ انار. انگار مشغول پهن کردن پیراهنِ بلند چین‌دارت روی طناب وسط حیاط هستی. انگار لیوان چایت را پر کرده‌ای و روی پله‌ی سوم نشسته‌ای و به شکل ابرها نگاه می‌کنی. همه چیز لذت بخش است. همه‌ی کارهایی که گفتم. مثل نگاه کردن به او. مثل دیدن او. مثل دیدنِ مداومِ او. مثل دیدنِ مداومِ راه رفتنِ او.
خوابت می‌آید. چشم‌هایت را می‌بندی و نگاهت می‌کند...

#اردیبهشت

376 + 799

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲ مهر ۹۷
  • ۲۰:۱۶
  • ۰ نظر
بسم الله

شب‌ها زود می‌خوابم. دستِ‌کم زودتر از شب‌های تابستان. زود بیدار می‌شوم. دستِ‌کم زودتر از روزهای تابستان. پاییز شروع شده است و من هم شروع شده‌ام. از همان وقتی که سرم را بالا گرفتم و دیدمت.

376 + 788

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۵ شهریور ۹۷
  • ۱۸:۳۶
  • ۰ نظر
بسم الله

وقتی دیدم کارت اهدای عضوم تا سال ۹۸ وقت دارد، غمگین شدم.
من اکنون به هر چه نگاه می‌کنم غمگین می‌شوم.
چون اندوهِ دلم بیدار شده است و دارد مثل غم در انیمیشن ظاهر باطن، همه‌ی خاطره‌های طلایی‌ام را آبی می‌کند!

376 + 768

  • ف .ن
  • سه شنبه ۲۳ مرداد ۹۷
  • ۰۲:۰۴
  • ۰ نظر

بسم الله


اگر قرار نبود گردنبندم فانوس باشد دوست داشتم گلوله بود.

376 + 756

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۷ تیر ۹۷
  • ۱۷:۴۰
  • ۰ نظر
بسم الله

می فرمایند که:
《حتی خدا رو قسم می‌دم خیلی زیاد تا که بیای، یعنی می‌شه بیای؟》
خب، زندگی‌ست دیگر. آدم است دیگر. قرار گذاشته با خودش که اول برود سراغ ماه و خورشید و فلک و افلاک، بعد بیاید سراغ خدا. حالا اینکه نمی‌فهمد اگر هِی دورِ خودش می‌چرخد و تهِ بی‌نتیجه‌ی قصه‌اش را می‌بیند و دست کوتاه شده‌اش را جلوی چشم‌هایش تلوتلوخوران نظاره می‌کند و پایش از وجب کردنِ کوچه‌ها و خیابان‌ها تاول می‌زند تقصیر خودش و ماه و ستاره و خورشید و فلک و افلاک است نه خدا، دیگر کاری از دستمان برنمی‌آید. آدم است دیگر. می‌فرمایند:
《سعیمو کردم، نگه دارم تو رو با همه سختی》
خب، آدم است دیگر. سعی‌ها می‌کند. خون‌ دل‌ها می‌خورد. به جان زمین و زمان می‌افتد. چرا؟ چون غم دارد. و غمش کس نداند. وقتی غم داری و کس نداند، وقت چیست؟ وقت اینکه همان کسی که از اول همه چیز را می‌دانست بیاید وساطت کند و حالت را بخرد. پول  زیاد دارد. در مملکتش نرخ ارز هِی بالا و پایین نمی‌رود. دلار و قیمتش و ریال و ارزشش بندانگشتی برایش مهم نیست. این همه باحال، این همه کاردرست، این همه محکم که هیچ چیز درش اثر و نفوذی ندارد کجا پیدا کنیم؟ اصلا همین باحالِ سرمایه‌دارِ عالم، به دردم می‌خورد فقط. به {دردی} که دلم نمی‌خواهد درمانش کنم. اما فقط گوش می‌خواهم برای اینکه به هم زل بزنیم. آدم است دیگر. اینقدر آشفته و هراسان و درگیر با خود، و غافل از خدا که 《حتی خدا》 فقط راه است.
وقتش است که بگویم من یک آدمم. 


#ندانم‌این‌سفر‌کی‌می‌رسه‌سر