- ف .ن
- سه شنبه ۱ مرداد ۹۸
- ۰۲:۳۱
- ۰ نظر
بسم الله
برنامهام تا حدودی درست پیش رفت. یونیت 1 را تمام کردم. دو قسمت شرلوک دیدم. چند صفحه هم کتاب خواندم. رسیدهام بخش تیترنویسی. و باید تمرین هم در کنارش داشته باشم. به فکرم رسیده مطالعهی آزادم را کمکم شروع کنم. یک ختم قرآن کریم به عنوان نذر قبولی در درس اصول علم اقتصاد بر گردنم بوده که اگر خدا بخواهد و همت کنم، امروز تمام میشود. امروز یعنی شنبه 22 تیر ماه. بله. 22 تیر ماه شد. و 23 تیر ماه 1398، تولد امام رضا علیه السلام است. میخواستم برای تولدش، مشهد باشم. نخواست. شاید. شاید. از خداوند میخواهم دلِ همهی مقربانِ درگاهش را با من صاف کند. باهام قهر کنند خمیده میشوم. کنجی میمیرم. همین و دیگر هیچ.
گردنم بهتر شده است. خوابم میآید ولی به کارهایم برسم بهتر از این پهلو و آن پهلو کردنِ بیهوده است. فردا 22 تیر ماه است و من هنوز دارم فکر میکنم.
1:25
بسم الله
با اعصابِ بهم ریخته خوابیدم. با اعصاب بهم ریخته بیدار شدم. و هنوز عصبانیام. از خودم. و لاغیر. دیشب نشد والیبال را کامل ببینم. خوابم میآمد و از طرفی گردنم آنقدر درد میکرد که تابم را بریده بود. حتی نمیتوانستم بخوابم. این پهلو و آن پهلو شدن که جزو بارزترین مدلِ خوابیدن من است، برایم قدرِ کندنِ تپهی نزدیکِ خانهمان، طاقتفرسا و سخت شده بود. اما محال نبود. و من بالاخره خوابم برد. خواستم که دیر بیدار شوم. عصبانی بودم. خواستم که اهلِ خانه خوابیده باشند بعد من بیدار شوم. نمیتوانستم آدم نرمالی باشم در مقابلشان. اول باید اعصابم را روبهراه میکردم بعد مثل یک آدمقشنگ بامحبت میشدم. دوباره به گردنم آب گرم رساندم. دوشِ آب گرم، موهبتیست. حتی در گرمترین روزهای زمین. ناهار قرمهسبزی بود. غذای مورد علاقهی من. و او. البته من هنوز خوب بلد نیستم درستش کنم. بلد میشوم. آشپزی، کار جذابیست. البته اگر برای آدمهای قدرشناس غذا بپزی و آهنگ هم برایت پخش شود. ^_^ حالا که این یادداشت را مینویسم صدای ممتدِ جیرجیرکها به گوش میرسد. وقتی هوا گرم است آنها هماهنگ و دیوانهوار میخوانند. و امان از وقتی که تو توجه کنی به صدایشان. سردرد میگیری. البته اگر خل نشوی. بعدِ ثبت این یادداشت میخواهم دوباره برگردم به شرلوک. دوباره و اینبار کامل این سریِ جذابش را ببینم و پروندهاش را ببندم. قرار بود تا پایان تیر ماه فقط بریکینگ بد را تمام کنم اما تا به این لحظه، هم بریکینگ بد تمام شده است هم چرنوبیل هم سرگذشت ندیمه را تا قسمت منتشر شدهاش دیدهام. و حالا نوبت شرلوک است. فکر میکنم حتی بتوانم یک مجموعهی دیگر را هم ببینم. و برای مرداد ماه، با قدرت بروم سراغ اتمام کارهای اسکورسیزی. یک یا دو قسمت از شرلوک را میبینم بعد کتابم را میخوانم. و اگر برنامهی زبانم بازی درنیاورد، یونیت 1 زبانم را تمام کنم. یادداشت آخر شبم، مشخص میکند که من به حرفهایم عمل کردم یا نه. فعلا بروم سراغ قسمت دوم شرلوک. این شرلوکِ دیوانهی جذابم.
16:02
بسم الله
صبح با سروصدا بیدار شدم. و تا ظهر نتوانستم خواب بیدغدغهای داشته باشم. تنها قشنگیِ خواب چهارشنبه 19 تیر ماهم، دوباره بودنِ او در خوابم بود. خوابش را دیدم. و چقدر دلتنگم. امروز قرار بود با مهدیه به همایش کاریاش بروم. آماده شدم و برای اولین بار مانتویِ جدیدم را به تن کردم. قشنگ شدهام. :) وقتی برگشتم به مامانهاجر گفتم ازم عکس بگیر. میخندید. میگفت من عکس بگیرم؟ میگفتم آررره. تو بگیر. فقط سعی کن تار نیندازی. تار انداخت ولی می خندیدیم باهم، برای هر عکس تار. بالاخره عکسهای قشنگی هم از منِ ذوقزده انداخت. میخواستم عکس اختصاصی بشود، ولی منصرف شدم که اختصاصیاش کنم. امروز زمان زیادی را با اینترنت روشن، منتظر او بودم. حوصلهی همایش را نداشتم و بسیار مشتاق بودم پیام بدهد و من حرف بزنم و از این بیحوصلگی دربیایم. ولی نشد. شب فهمیدم که از صبح مسموم شده است. و حالا من، با دستهایم که از همهجا دور و کوتاه است، فقط دارم دعا میکنم. برای سلامتیاش. برای سلامتیاش. برای سلامتیاش. امروز جدالِ بین آدمها در اطرافم مکرر ایجاد شد و دیده. و من فقط نگاه میکنم. و نمیدانم زندگی مشترک خودم چگونه خواهد بود، ولی به حرمتِ دوست داشتن، فکر میکنم که دوام بیاورم خشمم را. شاید فقط گریه کنم زمانِ عصبانیت. عصبانیتِ مشترک. عصبانیت در زندگی مشترک. و توکل البته. و گفتگو البته. که گفتگو اصل است. که حرف زدن با همدیگر اصلیترین اصل است. این را از همان ابتدا نشانش دادم. و میدانم که خودش هم خوب واقف به این اصل است. من حتی دلم میخواهد مثل خانهی سبز شویم. مثل آقا و خانم وکیلِ داخل فیلم. قهر باشیم، ولی حرف بزنیم. و من وقتِ قهر، باز هم حرف میزنم. به قولِ خودش، هر چه میخواهی غر بزن ولی در دلت نریز. امروز سه و نیم قسمت از the handmaids tale را دیدم. و امان از این سریالِ چسبناک. امشب با قدرت باقیِ قسمتهای پخش شدهاش را میبینم. و دربارهی این سریال، باید روزی، مفصل، خیلی مفصل بنویسم. اصلا بشود یک مجموعه یادداشت. فعلا بروم به تنها کارِ امروزم که فیلم دیدن است برسم. زبان و نوشتن و کتاب، امروز تیک نخوردند. عیبی ندارد. جبران میکنم. راستی، برایش دعا کنید زودی خوب شود. یک آمین میخواهم از شما. متشکرم :)
22:57
بسم الله
گفت تصادفی نمیمیرم و این فیلم را ببین.
میگویم من یک قصهام و این فیلم را ببینید.
«ماهی بزرگ»
فیلم ماهی بزرگ را میگویم. شاید تا به حال فیلمی پیدا نکرده باشم که اینقدر واضح من را برای بقیه توضیح بدهد. همان منی که قصه میگوید و زندگیاش هم قصه است. آدمهایی قصههایش را باور نمیکنند و آدمهایی باور میکنند. قبل این فیلم نمیخواستم قصهی خودم را بگویم و میخواستم با خودم دفن شود. اما، بعد این فیلم میخواهم بنویسم. بگویم. اصلا ما روی زمین آمدهایم که قصههایمان را برای همدیگر روایت کنیم. لبخند