بسم الله
دوباره ظهر بیدار شدم.
قبل ساعت 13. باز هم سریع از رختخواب جدا نشدم. گوشی را روشن کردم و پیامها را
چک. وبلاگ را باز کردم. سایت سما را باز کردم. و همچنان تنها نمرهی باقیماندهام
هنوز نیامده است. ای بابابزرگِ خوابآلود. بیدار شو و نمرهها را بگذار. میترسم
افتاده باشم. آن امتحان عجیب و غریب. آن اشتباههای سرِ بزنگاهی. آن پایانِ خندهدار
که او مقابل درِ دانشکده اینور و آنور میرفت و من عصبانی سعی داشتم نگاهش نکنم.
اما وقتی نگاهم میافتاد به چهرهاش، خندهام میگرفت. همیشه میبینمش میخندم.
ابتدا لبخند میزنم و بعد میخندم. آن پایانِ پایانش. که شک داشتم پایین باشد اما
به طبقهی پایین رفتم و ورودی سرویس بهداشتی دیدمش. حرف زدیم. دوباره در راهرویِ
کوچکِ اتاقِ صدابرداری ایستادیم. حرف زدیم. و حرف زدنِ من و او، یعنی سر به سرِ هم
گذاشتن و خندیدن و لجبازی و خندیدن و غر زدن و خندیدن و در نهایت، دوستش دارم.
حالم کنارش خوب است. ولی این پایانِ پایانِ آن روز نبود. تهش، من بودم و پارک
مقابلِ دانشگاه و او. و من هنوز موفق نشدهام خیسش کنم. فرار میکند. :)
خلاصه، استادِ این
امتحان، هنوز نمره را در سایت نگذاشته. و من معلق بین افتادن و نیافتادنم.
بالاخره حدود ساعت یک و نیم ظهر بلند شدم. ویتامین e را از روی صورتم
شستم. روغن کرچک را از روی ابرو و مژههایم. ناهار خورشت قیمه بود. و چهچیز قشنگتر
از خورشت قیمه؟! و اصلا ماادراک ماخورشت قیمه ((:
بعد ناهار من دوباره ماسک
درست کردم. اینبار فقط خیار رنده کردم و در جایخی گذاشتم. قرار است زمان پاک کردن
از گلاب استفاده کنم. گلاب را دوست دارم. من را به یادِ گلهای محمدیِ کنار درختِ
ازگیلِ پیر حیاط، میاندازد. همان صورتیهای قشنگ. همان قشنگهای خوشبو. همان خوشبوهای
بغلکردنی. و کاش گلها را میشد سفت در آغوش گرفت و به تنت بفشاری. آنگاه کمکم
وارد تنت شوند. قلبت بویِ گلِ محمدی بدهد. زبانت صورتیِ قشنگ بشود. و چشمهایت،
بغلکردنی شوند. مثل وقتهایی که او را میبینم. :)
16:45