۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آدم قشنگ شدن» ثبت شده است

376 + 989

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲۳ دی ۹۸
  • ۱۵:۱۶
  • ۰ نظر

بسم الله

 

وقتی می‌گوید مدتی کنار بکش، در فانتزی‌ترین حالت ممکنِ خلقت، یعنی فقط کتاب خواندن، به سر ببر و قوی بمان. من چه بگویم؟ جز قبول کردن این راهِ بسیار مفید چه کار کنم؟ قبول کردم و با توجه به حالی که در پست قبل گفتم، فهمیدم این راه فعلا، بهترین راهِ آزار ندادن خود است. امتحان فردایم تمام شود، خودم را سخت در آغوش می‌گیرم و دست‌هایم را می‌بوسم و از مقاومتِ عجیبی که بروز دادم تشکر می‌کنم. و از او هم. از سپر بلایم. سپرِ بلایِ قشنگم.

376 + 946

  • ف .ن
  • شنبه ۹ شهریور ۹۸
  • ۰۲:۳۸
  • ۰ نظر

بسم الله

 

من از بچگی دوست داشتم چیزمیز بسازم. فرقی نداشت چه جنسی و چه شکلی و اصلا چه مفهومی داشته باشد. موهایم بلند نبود، وقتی هفت الی نه سالم بود برای خودم با روسری موی بلند درست می‌کردم و پشت سرم می‌بستم. آجر دیوار حیاط خودمان و همسایه را خالی می‌کردم تا ادویه‌‌ی خاله‌بازی‌ام باشد. بزرگتر که شدم نقاب درست کردم برای خودم. بعدها فهمیدم کلمه‌ها را دوست دارم. از کنار هم گذاشتنشان، ماجراها می‌ساختم. طوری که بچه‌ها، وقت‌های بیکاری بین کلاس‌ها و تا وقتی که معلم سر کلاس بیاید دور و برم می‌نشستند و به خوانش ماجراهای داستانی‌ام گوش می‌دادند. هنوز یادم نرفته که یکی از بچه‌ها موقع چاقو خوردن یکی از شخصیت‌ها چقدر ناراحت شد. آن لحظه‌های پیش دانشگاهی شفاف در ذهنم مانده. چند وقت پیش فهمیدم ساختن مزه‌اش عجیب‌تر هم می‌تواند باشد. وقتی که اسم ساختم. برای ماجراهای داستانی جدیدم. امشب هم چیزی ساختم. آدرس اینستاگرامم را تغییر دادم. چهار عنصر حیاتیِ جهانم را کنار هم گذاشتم و شد آدرسم. بگذارید ساده‌تر بگویم، زمین جای اسرارآمیزی‌ است. فضولی کنید در آن. در عنصرهایش. خلاصه که موفق باشید.

|لب‌خند

376 + 941

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۷ شهریور ۹۸
  • ۲۱:۱۶
  • ۰ نظر

بسم الله

 

تشویق به کتاب خواندن

تشویق به نوشتن

تشویق به ورزش کردن

تشویق به نوشتن

تشویق به فیلم دیدن

تشویق به نوشتن

تشویق به بهتر از قبل درس خواندن

تشویق به نوشتن

تشویق به زود خوابیدن

تشویق به نوشتن

تشویق به فعالیت اجتماعی داشتن

تشویق به نوشتن

تشویق به خوشحال بودن

تشویق به نوشتن

تشویق به مزه کردن تجربه‌های جدید

تشویق به نوشتن

 

 

دنیایم با تو اردی‌بهشتی می‌شود.

آخرتم؟

توکل می‌کنیم به الله :)

376 + 769

  • ف .ن
  • جمعه ۲۶ مرداد ۹۷
  • ۰۳:۴۴
  • ۰ نظر

بسم الله


به پیراهن آبی‌ام فکر می‌کنم. به حریر صورتی گل‌گلی‌اش. به گل‌های کوچکِ آبی‌اش. به چین‌های کوچکش که وقتی روی زمین بچرخم چین‌های بزرگ روی صورت دنیا می‌اندازد. به پیراهن آبی‌ام فکر می‌کنم و لب‌خندی که نمی‌خواهم فراموش کنم مالِ من است. روزی نوشتم صاحب نشانِ لب‌خند هستم و پای این مُهر باید بمانم. انگار با خونم انگشت زده‌ام پای این نشان. پای همین نشانِ اسرارآمیز. لب‌خندی که گاهی آبی‌ست با حریرِ صورتی گل‌گلی. و گاهی سیاه و ساده‌ است و گاهی دامن بلندی به تن کرده که دلِ تمامِ درخت‌ها را برده است. و گل‌ها به افتخارش کلاه از سر برمی‌دارند. به پیراهن آبی‌ام فکر می‌کنم و برنامه می‌چینم کلاهی از یک گل بگیرم و روی سرم بگذارم و برقصم. آرامم. آرامشی دارم هیجان‌انگیز.

376 + 656

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۳ شهریور ۹۶
  • ۲۰:۲۶
  • ۰ نظر
بسم الله

عجیب ترین اتفاق جهان،
سلام خداوند به تو.

امروز که برنامه ی دهه ی سوم زندگی ام روی زمین را، در دفترچه ی نارنجی ام نوشتم، به یاد تو افتادم. به یادت افتادم چون یکی از کارها، تو بودی. نه، حالا که بهتر فکر می کنم می بینم باز هم در کارهایم نشانی از تو بود. مثل به دنیا آوردنت. مثل تربیت و ساماندهیِ رشد و پرورشی که خداوند انجام می دهد و آموزش را به من می سپارد. مثل اشک شوق ریختن برای اولین باری که روی پاهایت راه می روی. مثل لب خندی که برای برق نگاهت می زنم.  مثل محکم در آغوش گرفتنت تا به یادت بیاورم که سخت کوهی می شوم جابه جا نشدنی. مثل خیلی لحظه های ریز و درشتِ زندگی ات، که من باید برای آن ها و در آن ها، کارهای مهمی انجام دهم. کارهای ساده ی مهم. و این زندگی، این زندگیِ روی زمین، این مأموریتِ مهم، هر لحظه اش مهم است و اما، ساده می توان گرفتش. یک سادگیِ فیروزه ای. داشتم می گفتم برایت، برای تو که ریشه ای. ریشه جانم، در لیست برنامه ام، تو بودی و یک کار قشنگ دیگر برای تو. برای زمانی که بزرگ شوی و بخوانی. و بخوان. بخوان به نام پروردگارت. برای پروردگارت. من برای تو می نویسم. گاه دلی و نرم و گاه تذکر و محکم، اما همه اش برای توست. نرمش را خوب به خاطر بسپار و محکمش را هم در قلبت جای بده و چون سخت بود، محکم بود، تند بود، خوشت نیامد، بیرونش نریز. پرتش نکن به گوشه ای. ریشه جان، گاهی، گوشه ای ها، بیشتر به کارت می آیند. به خاطر بسپار و بدان که من هم همراه نرم و سخت گفته هایم برای تو، یاد می گیرم و بزرگ می شوم. عجیب ترین اتفاق جهان، روزی این نوشته ها، کتاب می شوند، به دست تو می رسند و آن را باز می کنی و می خوانی و در آن عمیق می شوی. و من منتظر همان لحظه ام. که تو، عمیق شوی. در همه چیز جهان. یک عمیق شدنِ محکمِ ساده. این سه اصل را فراموش نکن. این سه اصل را فراموش نمی کنم. زندگی ات باید این سه اصل را داشته باشد. زندگی مان بدون این سه اصل، همان دانش آموزِ کم کارِ بازیگوشی می شود که یک لنگه پا گوشه ی کلاس ایستاده و در بی تعادلی اش، نه درس را خوب می فهمد، نه می تواند خوب بازیگوشی کند و نه غروری برایش می ماند. این نشو. این نمی شوم. من و تو، از یادمان نمی رود که عمیق باشیم در جای جایِ جهان، نکته نکته یِ زندگی، و محکم قدم برداریم و ساده یک به یکِ مسائل پیش رویِ مأموریتمان را حل کنیم. میوه یِ خوش بویِ دلم، روزی که کتاب یادداشت هایم را در دستت گذاشتم، به من لب خند بزن. من برای دیدن لب خندِ محکمِ تو، رویاها ساخته ام و حظ ها بُرده ام.