- فِ نعمتی
- پنجشنبه ۱۵ شهریور ۹۷
- ۱۸:۳۶
- ۰ نظر
بسم الله
مثل نئو وقتی که در آن ایستگاه قطار زیرزمینی گیر کرده بود، گیر کردم. نه راهِ پس. نه راهِ پیش. و من چه مشتاقانه به پیش رفتن فکر میکنم و نمیشود.
| اللهم کمک.
بسم الله
امشب در گزارشی از یک نجات یافته از اعتیاد، جملهی جذابی شنیدم. جملهای که خودم را به خودم یادآوری کرد. که من در برابر سختیها غولم. غول مهربانی که مشکل را با یک دستم عقب میرانم و فرمان ایست میدهم و میگویم صبر کن حاجی. داری تند میروی. «با بد کسی درافتادی».
بسم الله
دلم میخواهد کلمات صدادار بنویسم. هر چه بیشتر از خودم روی زمین یادگاری بگذارم، خیالم راحتتر است.
بسم الله
برای عید قشنگِ غدیر، رختِ تنم آماده است. اما رختِ جانم؟ نه.
بسم الله
برای جبران همهی کلماتی که در طی این بیستوسه سال به آدمها نگفتهام، میخواهم با تو حرف بزنم. من یک دیکتاتورم. یک خودخواه. اما کسی که برایت غذا بپزد و لباسهایت را بشوید و موهایت را شانه بزند و بند کفشهایت را ببندد و کیف مدرسهات را به دوشت بیندازد و قصههای ماجراجویانهی هیجانانگیز بگوید و باهات فوتبال ببیند و برای قرمز و آبی کلکل کند و روی صورتت نقش پرچم ایران بکشد و دیوار اتاقت را پر از عکس آدمهای مورد علاقهات کند و پابه پایت فیلم ببیند و با بالشت به جانت بیفتد و حرکتهای رزمی رویت پیاده کند و شب ها با تو ماه را رصد کند و سر به سرِ ستارهها بگذارد و بوی تک تکِ بلوزها و تیشرتهایت را نفس بکشد و چشمهایت را بسته و باز، ببوسد و «بزن قدش» اصلیترین و رایجترین رفتارش با تو باشد، آیا واقعا دیکتاتور است؟