- ف .ن
- پنجشنبه ۱۵ شهریور ۹۷
- ۰۴:۲۳
- ۰ نظر
بسم الله
هر دو پشت میز نشسته بودیم. دستهای من زیر میز بود وقتی که داشتم تک تک ناخنهای بلندم را در گوشت دستم فرو میکردم و دستهای تو روی میز بود وقتی که فنجان چایت را بغل گرفته بودی و به بخارش نگاه میکردی. بخار چای. بخار چای. بخار چای. هیچوقت، حتی وقتی که داشتم با دامن قرمز گلگلیِ چیندارِ کوتاه دنبال خرگوش دایی میدویدم و منتظر بودم تا صدایم کنند و بگویند بیا شمع ۵ سالگیات را فوت کن و به حسابِ آدمبزرگها غافلگیر شوم، فکر نمیکردم که روزی به بخار چای حسادت کنم. من میدانستم قرار است برایم تولد بگیرند و حالا هم میدانم قرار است تا آخر به فنجانت نگاه کنی و بعد لبهایت را تکان بدهی و خدا را به حافظ بچسبانی و با کافهدار حساب کنی و بروی. هر دو پشت میز نشسته بودیم. هر دوهای زیادی پشت میز نشستند و مینشینند و خواهند نشست، اما کاش بدانند خدا آنقدر که آنها تمایل دارند مشتاق حافظ نیست!
#کنجکافهنشین