376 + 941

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۷ شهریور ۹۸
  • ۲۱:۱۶
  • ۰ نظر

بسم الله

 

تشویق به کتاب خواندن

تشویق به نوشتن

تشویق به ورزش کردن

تشویق به نوشتن

تشویق به فیلم دیدن

تشویق به نوشتن

تشویق به بهتر از قبل درس خواندن

تشویق به نوشتن

تشویق به زود خوابیدن

تشویق به نوشتن

تشویق به فعالیت اجتماعی داشتن

تشویق به نوشتن

تشویق به خوشحال بودن

تشویق به نوشتن

تشویق به مزه کردن تجربه‌های جدید

تشویق به نوشتن

 

 

دنیایم با تو اردی‌بهشتی می‌شود.

آخرتم؟

توکل می‌کنیم به الله :)

376 + 940

  • ف .ن
  • دوشنبه ۴ شهریور ۹۸
  • ۰۱:۳۰
  • ۰ نظر

بسم الله

 

 

تم جدیدِ کرومم بغل کردنی‌‌ست. آخ قلبم! برای این نقشه و جهان‌گردیش!

 

 

376 + 939

  • ف .ن
  • دوشنبه ۴ شهریور ۹۸
  • ۰۰:۵۶
  • ۰ نظر

بسم الله

 

این یادداشت کوتاهم که سه سال پیش، همین روزها، نوشته بودم.

 

 

مینیمال در ادبیات

 

مینیمال یک جریان است. یک گرایش فکری. مکتبی‌ست که فقط مختص ادبیات نیست. در موسیقی وجود دارد، در سینما و معماری هم. این مکتب را به "سادگی" می‌شناسند. شناسه‌ی اصلی‌اش ساده بودن طرح و موضوعی است که سازنده در سرش ایجاد می‌کند. گاهی هم ساده بودنش به حدی است که ناگهانی و تصادفی به وجود می‌آید و می‌شود یک اثر مینیمالیستی. مینیمال در اواخر دهه ی 1960 جان گرفت. به کوتاهِ کوتاه بودن شهره است. به ساده بودن نیز. شعار اهل ادب این مکتب این است که هر چقدر کم بنویسی باز هم زیاد است. مینیمال با یک اثر ادبی کاری می‌کند که از آن فقط یک بدن باقی می‌ماند. یک بدن سالم البته. که نه چربی اضافه دارد، و نه جایی از آن بزرگ است. شکم و باسن و سر و صورت و پا و دست و ... معمولی است. اضافه وزن در مینیمال وجود ندارد.

مینیمال را بخاطر اسمش شاید به کم حجمی بشناسند. درست است. اما همیشگی نیست. امکان دارد یک اثر ادبی به چندین صفحه برسد اما مینیمال به حساب بیاید. به این دلیل است که عناصر اصلی مینیمال را دارد. پس صرف اینکه یک داستان کوتاهِ کوتاه است نباید آن را مینیمال دانست. باید همهی شرایط یک اثر مینیمالیستی را داشته باشد.

در مینیمال شخصیت‌ها ساده هستند. مثل من و تو. مثل همهی آدم‌هایی که در خیابان از کنارشان عبور می‌کنیم. بیشتر مواقع قهرمانی در اینگونه داستان‌ها وجود ندارد. و یک فرد برتر از بقیه نیز. شخصیت‌ها ساده هستند و تغییری هم نمی‌کنند. به خصوص تغییر رفتاری و اخلاقی. داستان‌های مینیمال بیشتر از بعدِ بعدِ ماجرا شروع می‌شوند. در وسط حادثه معمولا شروع نمی‌شوند مثل داستان کوتاه. بیشتر به عواقب می‌پردازند. آن هم خیلی ساده و با الفاظ و اتفاق‌های ساده‌تر.

زمان و مکان در مینیمال پرش قابل توجهی ندارد. شاید داستان فقط یک ساعت را روایت کند. و یا حتی چند دقیقه.

نتیجه گیری و پایان کاملا در مینیمال با بقیه‌ی انواع ادبی فرق می‌کند. امکان دارد یک داستان مینیمال در نظر یک خواننده اصلا ته نداشته باشد. اما در اصل دارد. سادگی‌اش باعث شده است که عیان نباشد و بر خلاف تمام مسیر داستان که رو بود و نیاز به تفکر نداشت برای فهمیدنش، اینجای قصه، یعنی پایان، در مینیمال نیاز به تفکر است. که گاهی یعنی خودت(خواننده) ببین چه نتیجه‌ای می‌گیری.

از مینیمال نویس‌های معروف میتوان ریموند کارور را نام برد. آنتوان چخوف، اُ هنری و ...

در داستان‌های کارور، سادگی مشهود است. افراد عادی هستند و رفتارهای عادیتری هم دارند. یک اتفاق اصلی وجود دارد و آن هم به کلی شخصیت‌ها و مسیر داستان را تغییر نمی‌دهد. بلکه جزئی است. و اگر هم کلی باشد آنقدر نمود بیرونی ندارد.

 

در آخر این مقاله‌ی کوتاه، (خودشیفته‌گونه این یادداشت را مقاله می‌پنداشتم!!) لازم می‌دانم که بگویم مینیمال برخلاف همه‌ی عناصرش که کوتاه و ساده بودن را فریاد می‌زند، فکر بلندی پشتش است. که باید به آن فکر کرد. پرداخت. توجه کرد. و درس گرفت. نکته‌ای که در داستان کوتاه و رمان به وضوح دیده می‌شود اما در یک اثر مینیمالیستی نه.

 

 

7:16 صبح پنج شنبه 4/ 6/ 1395 خورشیدی

376 + 938

  • ف .ن
  • دوشنبه ۴ شهریور ۹۸
  • ۰۰:۲۸
  • ۰ نظر

بسم الله

 

در این یک هفته با کمک مسئولِ مربوطه، دو نریشن برای دو ویدئو کلیپ متفاوت نوشتیم. این نوشتن‌ها و نظر دادن‌ها و نظر خواستن‌ها و ویرایش‌ها و ثبت‌ها، جزو قشنگ‌ترین لحظه‌های این تابستانم شده. تجربه‌ی چیزهای جدید. و چه چیز باحال‌تر از کشف کردن مزه‌های جدیدِ زمین؟!

376 + 937

  • ف .ن
  • دوشنبه ۴ شهریور ۹۸
  • ۰۰:۲۰
  • ۰ نظر

بسم الله

 

امشب با مامان هاجر و خواهر دومی مشغول بحث و گفتگو درباره‌ی آینده‌ام شدیم. بعد کلی بگو و بخند و سر به سرِ هم گذاشتن، بالاخره وقت رسید که به طور جدی‌تری بگویم آینده‌ی من دو راه دارد. راهی به ازدواج و تشکیل خانواده‌ای دیگر و مسیری که بعد آن باز می‌شود، و راه دوم یک خانه به دوشیِ هیجان انگیز و پر فراز و نشیبِ ف.ن‌گونه. مادرم پذیرفت. راه دوم را پذیرفت و خواست درباره‌اش حرف بزنیم. من هم گفتم. اینکه به نظر شماها داشتن یک خانه‌ی کوچک در حدِ دو اتاق هم برای من در تهران لازم است یا همان را هم نداشته باشم! از اجاره کردن گفتیم. از حتی هم‌خانه شدن با یک دختر دیگر. مامان هاجر مثال هم آورد. خواهرِ همسایه‌مان. گفتیم و نقشه کشیدیم. از راه اول هم گفتیم. از ازدواج. از اینکه من اگر به سبک همیشگیم بخواهم زندگی کنم آنقدرها هم مثل بقیه، زنِ خانه‌داری نخواهم شد. امشب با مامان هاجر و خواهر دومی حرف‌های خوبی زدیم و شنیدیم. من به برنامه‌هایم و فرم زندگی کردنم امیدوارتر شدم. لب‌خند. معبرها جلو می‌آیند. جلوتر. اما امیدِ من همیشه جایش امن است.

376 + 936

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۳۱ مرداد ۹۸
  • ۲۰:۳۰
  • ۰ نظر

بسم الله

 

فصل سوم The handmaids tale هم تمام شد. البته من از قسمت هفتمش هنوز ندیدم. امروز عصر از وای‌فایِ خانه‌ی برادرم استفاده کردم و تعدادی فیلم و سریال دانلود کردم. باقیِ قسمت‌های فصل سوم هم درون فهرستم بود. چه شد ادامه‌ی این داستانِ سرخ و سیاه؟ فصل چهارمی هم در راه است.

2020‍‍!

و در 2020!

زندگی ما به کدام فصل می‌رسد؟

376 + 935

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲۸ مرداد ۹۸
  • ۰۴:۳۷
  • ۰ نظر

بسم الله

 

دیروز تولد مهدیه بود. خواهر دومیم. به وقتِ 27 مردادِ 1367. چه روزی بود آن سال؟ چه رنج‌هایی در کوچه پس کوچه‌های شهرها پرسه می‌زد؟ نمی‌دانم. نمی‌دانیم. به وقتِ 27 مردادِ 1398 هم رنج‌هایی‌ست. پرسه‌زنان بین مردمِ این دیار. دیروز تولدش بود و من حالِ چندان خوبی نداشتم. بخواهم صادقانه بگویم ناخوبِ ناخوب بودم. تبریک تولدش را نیمه‌شب دیشب برایش در پیامکی فرستادم. ظهر که بیدار شدم کمی رفتارم متعادل‌تر شد با خانواده. و عصر بهتر. شب، شمعی برداشتم. و کلوچه‌ای از درون یخچال. شمع کوچک را وسط کلوچه جا دادم. روشنش کردم. صدایش زدم. درِ اتاق را که بستم و چراغ را خاموش کردم خندید. همین بس بود.

شکر خدایِ جان را. برای همین خنده‌هایمان. 

376 + 934

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲۸ مرداد ۹۸
  • ۰۱:۱۷
  • ۰ نظر

بسم الله

 

با علم به اینکه روزهای خوشحالی‌ام را دارم به عمد زهرمار خودم می‌کنم باز هم به این روند ادامه می‌دهم. من واقعا به جراحیِ مغز نیاز دارم.

376 + 933

  • ف .ن
  • سه شنبه ۲۲ مرداد ۹۸
  • ۰۰:۵۹
  • ۰ نظر

بسم الله

 

آخر شب‌ها جزو لحظه‌های ممنوعه‌ی من است. دوستش دارم ولی ندارم. حال امشبم آخر شبی‌ست. به علاوه‌ی حالت تهوعی که از ذهن مسمومم شروع شده و انگار به دهانم قرار است ختم شود!

376 + 932

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲۱ مرداد ۹۸
  • ۲۲:۴۸
  • ۰ نظر

بسم الله

 

هروقت به بلاگفایم سر می‌زنم و وبلاگ‌های درون لیستم را بالا و پایین می‌کنم کفشم خاکی می‌شود.