- ف .ن
- دوشنبه ۲۱ مرداد ۹۸
- ۲۰:۱۲
- ۰ نظر
بسم الله
مهدیه خواسته بود فردا یعنی امروز، زودتر از خواب بیدار شوم. روز عید است و دورهمی با خانواده. سعی کردم گوش بدهم به حرفش. حدود ساعت یازده بیدارم کرد. خوابآلودتر از این حرفها بودم چون ساعت چهار صبح خوابم برده بود. اما بلند شدم. سرحال شدم. و کنار بقیه نشستم. بابا عباس بود. خدا را شکر. مامان هاجر بود. خدا را شکر. برادرم بود. خدا را شکر. همسرش بود. خدا را شکر. خواهرم بود. خدا را شکر. همسرش بود. خدا را شکر. نباید وقتی این حضور را میبینی شکر بگویی؟ که هنوز کنار همیم. که هنوز نفس میکشیم زیر سایهی بزرگترها. مامان میخندد. بابا میخندد. من سر به سر شوهرخواهرم میگذارم. او برای من کُری میخواند. برادرم به خواهرم میخندد. من به برادرم. بابا کمی از سروصداهایمان اخمو میشود ولی در لحظهای نادر، به شیرینکاریهای سیدعلی بلند میخندد. من آدم محتاطی هستم ولی نمیدانم کِی تلافی آب سرد پاشیدن روی شوهرخواهرم سرم میآید و سر تا پا خیس خواهم شد؟! :)