376 + 668

  • ف .ن
  • جمعه ۷ مهر ۹۶
  • ۱۲:۴۷
  • ۰ نظر
بسم الله

سالهاست امام حسین علیه السلام را اشتباه به ما معرفی کردند. حسین ابن علی، در ده روز این همه داغ ندید. همه در یک روز بود. یک روز. یک روز. یک روز. داغ ترش کنم؟ در چند ساعت بود. در چند ساعت. در چند ساعت. آه از دلِ حسین. اما، این پایان قصه نیست. کسی آن طرف تر هنوز مانده که بیشتر بسوزد. آه از دل سیده زینب. آه عجیب ترین خواهر دنیا.

376 + 667

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۶ مهر ۹۶
  • ۲۳:۵۵
  • ۰ نظر
بسم الله

قرآن به صوت خویش فراوان شنیده ایم
خوش آنکه بشنویم ز حنجر بریده ها

پیمان طالبی

376 + 666

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۶ مهر ۹۶
  • ۲۳:۴۷
  • ۰ نظر
بسم الله

چه کاره ای؟
مهم نیست. روزی حلال میخواهم، و قدری، مبارزه.

376 + 665

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۶ مهر ۹۶
  • ۱۹:۴۵
  • ۰ نظر
بسم الله

تاب گریه ی بچه را ندارم.

376 + 664

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۶ مهر ۹۶
  • ۱۱:۵۱
  • ۰ نظر
بسم الله

چشم هایم را دوست ندارم.

376 + 663

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۵ مهر ۹۶
  • ۲۳:۴۲
  • ۰ نظر
بسم الله

امشب در روضه ی فاطمیه، از موسی ابن جعفر یاد شد. غریبِ غریب ها. و بارها گفته شد غریبی در غریبی جان ندهد‌. و من با به یاد آوردن سرانجامم، بیشتر گریستم. شاید داشتم روضه ی خودم را میشنیدم. و چقدر عجیب روضه ی خودت را در وقت زنده بودن بشنوی.

#در_ناخودآگاه

376 + 662

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۵ مهر ۹۶
  • ۲۰:۱۲
  • ۰ نظر
بسم الله

در وقت عزای امام حسین علیه السلام، سکوت را برتر می دانم. سکوتی که گاهی سراغ من نیز می آید. با بُهت. با نمی دانم چه بگویمی در گلویم. در برابر این پرفروش ترین داستان خونین جهان، ساکت می مانم. با بُهت. با نمی دانم چه کنمی در گلویم.

376 + 661

  • ف .ن
  • سه شنبه ۴ مهر ۹۶
  • ۲۰:۵۹
  • ۰ نظر

بسم الله


بخش اول▪
عجیب ترین اتفاق جهان، سلام.
یادم می آید یک زمانی بود ذهنم یاری می داد تا پر بگیرم و بالا بروم و وسعتی را زیر بال رویاهایم جای بدهم و آنوقت، برای تو از چیزهایی بگویم که فهمش و درکش برای خودِ حالایم بزرگتر بود. یک زمانی راحت تر می توانستم از خودم بالاتر بروم و حرفهای بلندبالا بزنم. حالا از آن زمان دور شده ام، و حتی آن نوشته ها را پیدا هم نکردم. اما من هنوز هستم، تو هم هنوز هستی. پس باز می نویسم. شاید بلندبالا نباشد و عمقش اندازه ی آب باران جمع شده در آن چاله ی کوچک سیمانی حیاطِ خانه ی پدری ام باشد، اما می نویسم. از چیزهایی که باید بدانی. حتی اگر فکر کنی به کارت نمی آید. میدانی، من باید وظیفه ام را انجام دهم. پس گوش کن. پس، سلام.
یک روزهایی می رسد که آدم به صبر نیاز دارد. دوست دارد آن توپ گِرد بد قلقِ گیر کرده در گلویش را یک طوری پس بزند. به هر روش بفرستتش پایین. آن پایین ها. آن تهِ تهِ معده اش تا با آش رشته ی مادر قاطی شود و محو. اما یکهو میبینی تو ماندی و یک زخمِ معده‌. یک روزهایی می رسد که آدم به صبر نیاز دارد و نمی داند چطور بلدش شود. هر چیزی در این جهان، بلدی می خواهد. بلدِ قصه نباشی سُر خوردنی در کار است، پا پیچ خوردنی هم، با بینی به خاک افتادنی هم. و حتی دق کردنی هم. بلدِ قصه شدن هم به این آسانی ها نیست. معلمی میخواهد. بلدِ قصه شده ای می خواهد. امتحان پس داده ای می خواهد. تضمین شده ای می خواهد. حالا من وظیفه ام این است که برایت معلمی در نظر بگیرم. بلدِ قصه ای پیدا کنم و تو را بگذارم رو به رویش و بگویم مودبانه بنشین و نگاهش کن. نمی گویم گوش کن. نمی گویم حتی از او یاد بگیر. فقط می گویم مودبانه بنشین و نگاهش کن. تارِ سپیدِ موهایش را که ببینی دیگر تا تهِ بلدِ قصه شدن را خودت می روی. قدِ خمیده اش را که ببینی خودت به هر چه توپِ گردِ بد قلقِ گیر کرده در گلو لعنت می فرستی و دیگر برایش کلمه هم صرف نمی کنی چه برسد به عمر. مودبانه بنشین و نگاهش کن. آن زنِ عجیب را. آن معلمِ بلدِ قصه ی صبر شده را. آن زینب را. آن سیده زینب را.


376 + 660

  • ف .ن
  • دوشنبه ۳ مهر ۹۶
  • ۰۰:۱۷
  • ۰ نظر
بسم الله

قصه ی ما به سر، نه، هنوز به سر نرسیده است.
قصه ی ما به لب خندِ روی سر رسید. به دوندگی های پر اضطرابِ دلچسبِ روزهای ثبت نام. به در نوبت ایستادن و آشنا شدن با افکار متفاوت. به دوست داشتن مسجد دانشگاه. به شربت خنکِ شیرینِ به موقعی که به دستم رسید. به دیدن رییس دانشکده ی علوم ارتباطات که در کنارم ایستاده بود و یادم آمد که روزی مصاحبه ی تلویزیونی اش را دیده بودم و خواستم این رشته را بخوانم. به سایتِ بدون پرینترِ دانشگاه. به رزرو خوابگاه. به اتاقِ ۳۱۰. به سلفیِ من و مادر با ورودی دانشگاه علامه طباطبایی. به دست های مادر که دستم را محکم می گرفت و لب خندِ شادابش، خیالم را کمی راحت می کرد. به قدم زدنِ حالا، در خانه ی مامان فروغ که منتظریم به سمت راه آهن برویم و راهی خانه شویم. دهه ی محرم امسال هم خانه ام. و این قصه باز هم به صدای طبل و سنجِ دوست داشتنیِ محرمِ آقا حسینمان رسید. و این قصه به سر، نه، هنوز به سر نرسیده است. اما به لب خندِ رویِ سر، چرا.

نوشته شده در تهران_ شب _ یکم مهر ماه_ سال هزار و سیصد و نود و شش خورشیدی

376 + 659

  • ف .ن
  • شنبه ۲۵ شهریور ۹۶
  • ۰۲:۰۹
  • ۰ نظر
بسم الله

دعایِ مادرم تأثیر کرده
مسیرِ زندگیم تغییر کرده


عجب شعری ست که این چنین در این ساعت از شب، من را می برد به هوایی که توصیفش نمیتوان کرد.

آهنگ رفیقم حسین | حامد زمانی و عبدالرضا هلالی