بعد دیدنِ فیلم مَلی و راه های نرفته اش، همه اش با خودم می گویم؛ حواسم به کودکم باشد. حواسم به کودکم باشد. از ریشه باید شروع کرد. پدر و مادرهای حالا، و آن هایی که در شرف پدر و مادر شدن هستید و آن هایی، که هنوز تا به ازدواج و فرزنددار شدنتان راه باقی ست، لطفاً حواستان را جمع کنید. جمعِ این ریشه های کوچک که خداوند در دامانتان می گذارد. قسم به شب، که تاریک شدنِ روح بچه هایمان، از زمان ریشه بودنشان شروع می شود. بچگی شان را محکم بچسبید. به محبت و متعادل بودن روح شما، نیاز دارند. متعادل بودن. و باز هم می گویم متعادل بودن.
گفتم می آیم در یک صبح سرد و عصر خواب آلود می نویسم؟! بله گفتم. اما حالا صبح گرم و خواب آلود است. لیوان چای گرم برای رفع خواب آلودگی ام و کیک زهرا برای رفع گرسنگی، کنارم روی میز هستند و من از یک ساعت پیش، مشغول تایپ هستم. تایپ یک پروژه ی دانشجویی. مشغول انجام کار. انجامِ یک کارِ دانشجویی. و کار کردن، از کارِ خودت پول درآوردن، از لذت بخش ترین نعمت های خداست روی زمین. شکر خدایِ جان را، و لب خند به تصمیم هایم. به بزرگ شدنم. به محکم شدنم. به دست های تلاشگرم. و لب خند به این روزهای گرم و سردِ آبانِ تهران و دانشگاه. به این خنده های دخترانه. به این هنوز نفس کشیدن. و کدام اتفاق قشنگ تر از به یاد آوردنِ نعمت های خداست؟
در هوای سردِ خوابگاه هم می شود آمد نشست پشت سیستم های اتاق مطالعه و در این وبلاگ غریب، چیزی نوشت. می توانم از برنامه ی درسی ام تا دوشنبه ی آینده بنویسم. یا از سفر مامان و خواهرها به مشهد و جاماندنم. یا از دوستانِ هم اتاقی ام که خنده هایشان شب ها صدای تذکر دانشجوی دکترای اتاق بغلی را درمی آورد. یا از دستکش های قرمز زهرا که حالا در دست های یخ زده ام است و دوستش دارم. یا از تئاتر خاتون که امشب قرار است ببینیم. یا از فهیمه ی عزیزم، نویسنده ی زلف هندو، که من را لایقِ صحبت هایش می داند و همچنین مورد اعتماد برای کارهای دانشگاهی اش. یا از تعمیراتی های مردِ خوابگاه که مفهوم خوابگاه دخترانه را مخدوش کرده اند. یا هم از خودِ خودم بگویم. خودِ خودی که دلتنگ نوشتن است. و تازه از امروز دوباره طعم نوشتن با تق تقِ کیبورد را دارد می چشد و خوشش آمده و می داند که قصد کرده باز هم بیاید بنویسد. شاید در صبحی سرد، یا عصری خواب آلود و یا هم شبی شلوغ از کتاب ها و جزوه ها و تحقیق ها. می نویسم، باز هم. راستی، من به فانوسم رسیدم. و چه زیباست داشتن فانوس، و زیباتر، فانوس شدن. شدن. شدن. شدن. شدن. شدن. شدن. شدن. شدن.
عربستان سعودی دارد کاری می کند که همه ی آن هایی که برای تحقیر لفظ ملخ خوار را استفاده می کردند، به او ایمان بیاورند. و امان از بی بصیرتی ما مردم که به تلنگری بندیم برای لغزیدن. حالا موج جدیدی شروع می شود از کوبیدن قوانین آزادمنشانه ی سیستم عربستان بر سر نظام ایران. و سیستم عربستان روز به روز من را از خودش ناامیدتر و به سرانجام وعده داده شده ی خداوند، امیدوارتر می کند. وعده ی خدا حق است. و سیستم عربستان برگشت پذیر نیست. و حکومت عربستان، لایق امانت داری نیست. و عربستان، شکست خواهد خورد.
از خوب ها و خوبی های این روزها برایم، می تواند ثبت نام در وبینار خشت اول باشد که سخت مشتاقم جلسه را ببینم و استفاده کنم. کارآفرینی از برنامه های زیبا و شگفت انگیز زندگی من است که حتی با فکر کردن به آن، انرژی میگیرم و جدی تر به خوب زندگی کردن فکر میکنم. به اینکه هیچوقت شخصیتم را سرکوب نکنم و به ویژگی هایش احترام بگذارم. مثل ویژگی رهبری یک گروه که در من نهادینه شده. از آقای کاوش حسین تبار هم بسیار ممنونم که لطفشان را از مشتاقان عرصه ی کسب و کار دریغ نمی کنند.
در عاشورای امسال امام حسین علیه السلام، سرم گرمِ کارهای خوابگاه بود. و خدا میداند در نبرد زمان فرمانده، مشغول کدام دغدغه ی زمینی ام. آه از انسان بودنم.
در فیلم "حقیقت" می گویند؛ بلاگرها به فلان مورد اشاره کرده اند. همین اشاره که یادم نمی آید خوب بود یا بد، باعث جذاب تر شدن ادامه فیلم شد. آن هم مسئله ای مانند رسواییِ نظامیِ یک رئیس جمهور. حالا ما، بلاگرهای ایرانی، چقدر قابلیت مسئله ساز بودن داریم؟ سوال و جوابمان کجاست؟ پیگیر بودنمان چه شد؟ هیچ. ما فقط از بلاگر بودن خاطرات روزانه و شعرهای عاشقانه را فهمیدیم. و ما، باز هم بد تقلیدکننده ای هستیم، و اشتباه برداشت کننده ای.