- ف .ن
- سه شنبه ۳۰ مهر ۹۸
- ۰۷:۲۹
- ۰ نظر
بسم الله
ساعت هفت و نه دقیقه بود. چادرم را روی دستم گذاشتم و کوچهی شیبدارِ خوابگاه را بالا آمدم. نزدیک به حرکتِ سرویس دانشگاه بود. همان ماشین سبز و سفیدی بود که زیاد دلِ خوشی به آن نداشتم ولی خب، کمی که داشتم! قدمهایم باید تند میشد تا به اتوبوس برسم ولی کندتر میشدند. چرا؟ پنجره! یک پنجرهی گردِ متروکه! یک گردیِ خاکی! یک پنجرهیِ گردِ خاکآلودِ شکسته. تاب خوردم. یک قدم به سمت اتوبوس، یک قدم به سمت پنجره. کوچه را که پیچیدم تا سوار اتوبوس شوم پنجره ناپدید شد. برگشتم. یک قدم فقط، تا دوباره ببینمش. نبود. تنها پنجرهی گردِ گَردوِغبار گرفتهی آن خانهی متروکِ سرِ کوچه، سرجایش نبود. ساعت را نگاه کردم. هفت و نه دقیقه بود.