- ف .ن
- دوشنبه ۲۱ خرداد ۹۷
- ۰۰:۵۳
- ۰ نظر
بسم الله
نخوابیده بودیم، از دیروزش بیدار. خسته؟ کمی. آنها سرحال میگفتند برویم اما من روی تخت دراز کشیده بودم و با خنده میگفتم نه. خوابم میآید. میشود نرویم؟ اصلا این دختر دارد شوخی میکند. به سرش زده است. ساعت 6 صبح وقتی از روز قبلش نخوابیدهایم، برویم پیادهروی؟! تو یک خُلِ باحال با پیشنهادهای دوست داشتنی هستی اما من خوابم میآید. نخوابیده بودیم، از دیروزش بیدار. اما راضی شدم. اما، رفتیم. کسی در خیابان نبود. ولیعصرِ خالی. ولیعصرِ خنک با خورشیدی که راحت به ما میرسید. ولیعصرِ بزرگ. شاید بزرگ نبود. شاید من بزرگ میدیدمش. رها بودم در پیادهرویِ آن. میتوانستم بدون اینکه نگران برخوردهای تن به تنِ هراسانگیز باشم به آسمان نگاه کنم و قدم بردارم. حرف زدیم. دربارهی این روزهایمان. این روزهای گیج و عصبیِ دنیایمان. این روزهایِ به جنون جنسی دچار شده. این روزهایِ خسته. از راهحلها حرف میزدیم. از چراها. از ای کاشها. از دیوانه بودن این قرن. نخوابیده بودیم، از دیروزش بیدار. مسیر اصلی را نرفتیم. پیچیدیم. به کوچه پس کوچههای خلوتِ پردرخت. خسته شدیم. ولی رفتیم. میرفتیم ولی نمیرسیدیم. بالاخره، رسیدیم. در آلاچیقی نشستیم. و دراز کشیدیم. و حرف زدیم. و آبپاشهای پارک لاله حسابی خیسمان کرد. من را بیشتر. چون مقاومت نکردم. فرار نکردم. چقدر لذت بخش بود. چقدر لذت بخش بود آن خنکایِ آب در گرمایِ صبحِ 17 خرداد 1397. نخوابیده بودیم، از دیروزش بیدار، ولی، لبخندهای قشنگ میزدم و خودم را دوست داشتم.