- فِ نعمتی
- جمعه ۲۷ مهر ۹۷
- ۱۵:۰۹
- ۰ نظر
بسم الله
هق هق از درد و
الکن از گفتن
انتهای کلام را خوردن ...
بسم الله
اول ستارهی ضلع شرقی خانهی همسایهی جلویی سلام گفت. بعد مهتابِ شاداب. بعد ستارهی ریزِ نزدیک مهتاب. بعد ستارهی زیر سیمهای برقِ کوچه. بعد ستارههای بالای حیاط و خانهمان. هدفون را روی گوشم گذاشتم و اسما الحسنی سامی یوسف را پخش کردم. شروع کرد. شروع کردم. زمین گفت آرام راه برو دختر. راه رفتنت را درک کن. حس کن. لمس کن. من را با آرام راه رفتن بفهم. لبخند زدم. زمین را آرام درک کردم. مهتاب در سکوت نگاهم میکرد. ستارهها تنشان را با ریتمِ صدای سامی یوسف تکان میدادند. با شمعی در دست. باد میوزید. واقعا میوزید. دستهایم را گره زدم و دعا کردم. دستهایم را باز کردم تا باد را هم بفهمم. امشب، شبِ درک بود. الله اکبر. الله اکبر. الله اکبر.
خداوندِ جان،
من هم درک میخواهم.
یک فنجان لطفا.
بسم الله
چشمهایی را که همیشه خستهاند دوباره میبندم. میخوابم؟ نمیدانم. انگار میخوابم. پنکه را روشن نکردهام. پتوی نازک مادر را هم روی تنم و سرم کشیدهام. میخوابم؟ نمیدانم. از لایِ تور پنجره به آسمانِ روشن نگاه میکنم. شاخه و برگهای درختان نارنج حجم آسمان در چشمهایم را کم کرده است اما هنوز نگاهم پر از آسمان است. میخوابم؟ نمیدانم. صدای اذان مغرب میآید. ریز. مثل لرزشی که در وجودم حس میکنم. ریز. مثل ترسی که به جانم چنگ میزند. ریز. زلزله است؟ نمیدانم. دست روی تخت میگذارم. انگار دست روی زمین گذاشتهام. میخواهم حرکت زمین را حس کنم. میخواهم جابهجایی زمین را وصل کنم به قلبم. بگویم این لرزشِ قلبم بخاطر جابهجایی زمین است نه ترکهای قلبم. خانهی قلبم هنوز محکم است حتی اگر شبِ قبلش با مثل مجسمهی مهدی یراحی و بیت آخر محسن یگانه لبهی تخت نشستهام و دست روی دهانم گذاشتهام و گریستهام. میخوابم؟ نمیدانم. دستم میلرزد. ریز. قلبم میلرزد. ریز. زلزله است؟ نمیدانم. بلند میشوم. صدای اذان تمام میشود. وضو میگیرم. نماز میخوانم. شوهر خواهرم از کار برمیگردد و میگوید زلزله آمده بود. متوجه شدید؟ پس زلزله بود...