بسم الله
صدای نگهبان در همهی خوابگاه میپیچد؛ 《دانشجویان محترم کارگاه انتخاب همسر هماکنون در نمازخانه در جریان است. با کاغذ و خودکار تشریف بیاورید.》 نمیروم. خستهام، شامم را درست و حسابی نخوردم، وقت نماز است، میان ترم اقتصاد مانده و من باید تا نیمههای شب بیدار باشم و درس بخوانم. پس وقت ندارم و نمیروم. اما اگر وقت داشتم میرفتم؟ نه. انتخاب همسر کارگاه نمیخواهد، عشق می خواهد و ایمانی برای مبارزه. حتی شاید عشق هم نخواهد. به هم اتاقی ام میگفتم حاضر نیستم اعتقادم را فدای عشق کنم. بخاطر عاشقی با یک مرد، دست از اعتقاد کشیدن؟! نه، این یکی از من برنمیآید. مثلا بگوید چادرت را بردار بخاطر من. در مخیلهی من هم نمیگنجد. هم اتاقی ام من را فهمید؟! نمیدانم. فقط میدانم درس دارم و صدای اذان در همهی خوابگاه پیچیده است. کارگاه چگونه آدم قشنگ باشیم.
| لبخند