۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یک دست لباسِ محکم» ثبت شده است

376 + 732

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۷
  • ۲۲:۳۵
  • ۰ نظر
بسم الله

غمگینم.
وقتی غمگینم، از من نخواه حرف بزنم.
فقط تو برایم حرف بزن.
از خودم و خودت. و نه جهان.
فقط از خودم و خودت.

376 + 730

  • ف .ن
  • شنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۷
  • ۲۰:۱۹
  • ۰ نظر
بسم الله

صدای نگهبان در همه‌ی خوابگاه می‌پیچد؛ 《دانشجویان محترم کارگاه انتخاب همسر هم‌اکنون در نمازخانه در جریان است. با کاغذ و خودکار تشریف بیاورید.》 نمی‌روم. خسته‌ام، شامم را درست و حسابی نخوردم، وقت نماز است، میان ترم اقتصاد مانده و من باید تا نیمه‌های شب بیدار باشم و درس بخوانم. پس وقت ندارم و نمی‌روم. اما اگر وقت داشتم می‌رفتم؟ نه. انتخاب همسر کارگاه نمی‌خواهد، عشق می خواهد و ایمانی برای مبارزه. حتی شاید عشق هم نخواهد. به هم اتاقی ام می‌گفتم حاضر نیستم اعتقادم را فدای عشق کنم. بخاطر عاشقی با یک مرد، دست از اعتقاد کشیدن؟! نه، این یکی از من برنمی‌آید. مثلا بگوید چادرت را بردار بخاطر من. در مخیله‌ی من هم نمی‌گنجد. هم اتاقی ام من را فهمید؟! نمی‌دانم. فقط می‌دانم درس دارم و صدای اذان در همه‌ی خوابگاه پیچیده است. کارگاه چگونه آدم قشنگ باشیم.
| لب‌خند

376 + 700

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱۶ اسفند ۹۶
  • ۲۱:۲۵
  • ۰ نظر
بسم الله

از هر سو خبری می آید. قتل و غارت، تجاوز و گریه، تحریم و گرسنگی، نفرت و بمب، کینه و خنجر، داغ و داغ و داغ. اما، هنوز هم می توان در این هوای کثیفِ خونین، دوست داشتن را دوست داشت.

376 + 691

  • ف .ن
  • يكشنبه ۵ آذر ۹۶
  • ۲۰:۲۹
  • ۰ نظر
بسم الله

در پاییز، باید باشی.
وقتی باشی، برگ ها با خیال آسوده تری روی زمین می افتند. وقتی باشی، پرنده ها، آهسته تر به فکر مهاجرت می افتند. وقتی باشی، پالتوهای گرم، دیرتر از کمدها بیرون می آیند و دستکش های سیاه در کیف ها جا می مانند. وقتی باشی، اصلاً هوای سرد و پر سوزِ دهکده در نظرم پررنگ نمی شود. اصلاً به فکر ها کردن دست هایم نمی افتم. اصلاً، می دانی اصل قصه ی این پاییز چیست؟ وقتی باشی، پاییز هم کمتر غم انگیز است. خودش گفت. گفت با هم راه بروید. دست های همدیگر را بگیرید. به چشم های هم نگاه کنید و گرم شوید. خودش گفت. گفت با هم آهنگ بخوانید وقتی دارید خیابان ولیعصر را با پاهایتان وجب می کنید. ولیعصر! راستی، یادت هست که ولیعصر طولانی ترین خیابان خاورمیانه است؟ او می دانست روزی ما انتخابش خواهیم کرد برای دست هایمان. می دانست و خودش را کشید. کشید و کشید تا طولانی ترین خیابان شد. تا ما بیشتر گرمِ دلگرمی هایمان شویم. در این پاییز. در این پاییز سرد. در این وقتی که دستکش های سیاه، دوست نداشتنی ترین گرم کُن های دنیاست برایم. برای منی که در پاییزم، باید باشی.

376 + 683

  • ف .ن
  • سه شنبه ۱۱ مهر ۹۶
  • ۲۲:۴۹
بسم الله

بغض داشتن من بعد دیدن انیمیشن your name کاملا طبیعی ست.

376 + 677

  • ف .ن
  • شنبه ۸ مهر ۹۶
  • ۰۰:۵۶
  • ۰ نظر
بسم الله

امام حسین علیه السلام بی شک جوابِ حسینی بودنت را می دهد. درجه دارد و مراتب. برای مثال می تواند آنقدر امام شود و دست گیر، که بگذارد در همین ایام و با چشم های پف کرده از گریه و چادر خاکی شده از طی کردن کوچه ها و روسریِ مشکی به سر، عاشق شوی. عاشقِ سربازش.

376 + 676

  • ف .ن
  • شنبه ۸ مهر ۹۶
  • ۰۰:۲۵
  • ۰ نظر
بسم الله

من چیزی ندارم که با آن بخواهی با بدست آوردنم از من سوء استفاده کنی. تنی دارم که همه ی دخترها دارند. جلوه ای دارم که دارند. پس اگر نیتت این است به خودت زحمت نده.
اگر میخواهی مبارزه کنی، من را انتخاب کن. تا همراهِ هم آشپزی کنیم و کتاب بخوانیم و شهید شویم.

376 + 675

  • ف .ن
  • جمعه ۷ مهر ۹۶
  • ۱۹:۴۶
  • ۰ نظر
بسم الله


عشقت به حسین زیاد باشد. زیادتر از من. که زودتر از من تنت و خانه مان را سیاه پوش کنی.

376 + 669

  • ف .ن
  • جمعه ۷ مهر ۹۶
  • ۱۴:۲۳
  • ۰ نظر
بسم الله

بیا با هم قرآن بخوانیم.

376 + 666

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۶ مهر ۹۶
  • ۲۳:۴۷
  • ۰ نظر
بسم الله

چه کاره ای؟
مهم نیست. روزی حلال میخواهم، و قدری، مبارزه.