۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کهکشان شناسی که نشدم» ثبت شده است

376 + 773

  • ف .ن
  • سه شنبه ۳۰ مرداد ۹۷
  • ۲۳:۵۴
  • ۰ نظر

بسم الله


اول ستاره‌ی ضلع شرقی خانه‌ی همسایه‌ی جلویی سلام گفت. بعد مهتابِ شاداب. بعد ستاره‌‌ی ریزِ نزدیک مهتاب. بعد ستاره‌ی زیر سیم‌های برقِ کوچه. بعد ستاره‌های بالای حیاط و خانه‌مان. هدفون را روی گوشم گذاشتم و اسما الحسنی سامی یوسف را پخش کردم. شروع کرد. شروع کردم. زمین گفت آرام راه برو دختر. راه رفتنت را درک کن. حس کن. لمس کن. من را با آرام راه رفتن بفهم. لب‌خند زدم. زمین را آرام درک کردم. مهتاب در سکوت نگاهم می‌کرد. ستاره‌ها تنشان را با ریتمِ صدای سامی یوسف تکان می‌دادند. با شمعی در دست. باد می‌وزید. واقعا می‌وزید. دست‌هایم را گره زدم و دعا کردم. دست‌هایم را باز کردم تا باد را هم بفهمم. امشب، شبِ درک بود. الله اکبر. الله اکبر. الله اکبر.

خداوندِ جان،

من هم درک می‌خواهم.

یک فنجان لطفا.

376 + 600

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲۵ مرداد ۹۶
  • ۰۶:۰۷
  • ۰ نظر
بسم الله

آرامش اول صبح در آسمان، آرامم کرد. قبل خوابیدنم سخت می ترسیدم. سخت دلگیر بودم. آرامش مهتاب، با آن ستاره ی پر نور صبحگاهی، حالم را خوب کرد. دلم برای کهکشان شناسی که نشدم تنگ شده بود. آرام شدم. لب خندی که زدم تاریخی بود. کاش من بعد مرگ در آسمان ها می چرخیدم و در کهکشان دفن می شدم.

376 + 558

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱ مرداد ۹۶
  • ۱۹:۵۱
  • ۰ نظر
بسم الله

پشت میز که می نشینم و مقابل کامپیوتر، احساس می کنم دیگر نمی توانم فیلسوف شوم. اما دقیقه ای قبلش، درست زیر آسمان، وقتی که داشتم به ماه نگاه می کردم، ستارگان پیدایِ بالای سرم را با حجم سیاهی آسمانِ شب در نمایشگر چشمهایم جای می دادم، درست همان موقع، می توانستم فریاد بزنم و بگویم من یک فیلسوفم. من یک دانشمندم. من یک کهکشان شناسم. من یک انسانم که بالاخره پی برده ام چقدر جهان عظیم است و چقدر خداوند ناشناخته. درست همان موقع، داشتم فکر می کردم آیا ماه می داند کسی روی زمین، دارد با عشق نگاهش می کند؟ یا آن ابر کمرنگِ پراکنده، آینه ای داشت تا خودش را در آن ببیند و متوجه شود که چه شکلی شده است؟ حتی ستارگان! ستارگان؟ آه، درباره ی آن ها اصلا نمی توانم فکر کنم. عجیبند. عجیبند. خیلی عجیب. راستش را بخواهید زده است به سرم. اما خوب است که زده است به سرم. اصلا دلم می خواهد همیشه یِ خدا، سرم حالی به حالی باشد و نباشم یک انسانِ معمولیِ متمدن. می دانید، خیلی دلم می خواهد یک کهکشان شناسِ خل و چل بشوم. از آن ها که در عین دیوانگی، کارشان را خوب بلدند. اما از طرفی هم دلم می خواهد کهکشان شناسی بشوم که عینکش را روی چشم هایش با جدیت مرتب می کند و زیرِ آسمانِ شب، به ماه نگاه می کند و با تحکم می گوید; الان وقت دلبری کردن نیست، دارم چاله چوله هایت را بررسی می کنم. و ثانیه ای بعد شانه هایش بیفتد و با درماندگی بگوید; من را کُشتی. چرا اینقدر دوست داشتنی هستی؟ بعد یادش بیاید که این ماه، ماهِ خداوند است و جیغ بزند و بگوید; جانانِ من، روزی میرسد که من تو را بشناسم؟

آه، می فهمم که اصلا پشت این میز و مقابلِ این کامیپوتر، اصلا فیلسوف نشدم. اصلا کهکشان شناس نشدم. خودم حالیم شده است که شده ام یک عشقِ کهکشانِ زِپِرتی. وای خداوندِ جان، من اگر کوچک و بزرگِ آفریده هایت را نفهمم و نبینم، وقتی زمین را ترک کنم و بیایم به دنیایِ بعدِ آسمان، گله ها دارم که بگویم برایت. بله، گله ها دارم. نق می زنم. غُر می زنم. بنده یِ نق نقویِ کهکشان شناسی که نشده، دوست داری؟

راستی، من می دانم که بعدِ آسمان، دنیایِ دیگری ست. دوست دارم ببینمش. کی درهای آسمان را باز می کنی؟ فقط من هنوز سفینه ای ندارم.


نوشته شده در  جمعه نوزدهم آذر ۱۳۹۵ساعت 22:31  توسط ف.ن