۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوشتن کی بود مانند ننوشتن» ثبت شده است

376 + 1015

  • ف .ن
  • شنبه ۲۴ اسفند ۹۸
  • ۰۰:۱۱
  • ۰ نظر

نامه‌‌ی بسته شده به پای خرگوش تند و تیز | برسد به دستِ جانِ عزیز

 

آقای جانِ عزیز. این نامه را من می‌نویسم. دختری که صد و سه سال بعد شما به دنیا آمد ولی همه‌ی سوراخ سنبه‌های ذهنش، شبیه دنیای ذهنیِ شماست. من یک طرفدار نیستم. یک عاشقِ دو آتیشه‌ی آثار شما و از اینجور اسم‌هایی که آدم‌ها روی خودشان می‌گذارند هم نیستم. من، منم. دختری که صد و سه سال بعد شما به دنیا آمد و فهمید صد و سه سال قبلِ او، کسی به دنیا آمد و زندگی کرد و نوشت و ساخت و ساخت و نوشت، که دنیایش را می‌فهمید. آقای جانِ خوش‌فکرم، شما محشرید. من شما را نخوانده‌ام، ندیده‌ام، نشنیده‌ام ولی می‌دانم در ذهنتان چه خبر بود. من شما را بو کرده‌ام. بوها در زندگی من خیلی مهم هستند. این را دوستانم می‌دانند. شما هم بدانید. من با بوی آدم‌ها آن‌ها را از هم تشخیص می‌دهم. بویِ آدم‌ها برای من زمان بودنشان در دنیایم را مشخص می‌کند. یکی ممکن است بویِ دو ساعته بدهد و یکی بویِ هزار سال. بویِ شما، بویِ عمر من است. نمی‌دانم چقدر عمر می‌کنم روی زمین، ولی می‌دانم تا زمانی که زنده باشم در ذهنم زنده‌اید. این را شاید کسی نمی‌دانست. این یکی بودنِ عمیق را. راستش خودم نخواسته‌ام بگویم. ولی من گاهی گریه می‌کنم. که چرا وقتی زنده بودید زنده نبودم تا بیایم پیشتان، شاگردتان شوم و تا ابــــــــــــــــــد، کنار هم بنویسیم و بخندیم. به چه؟ به سوراخِ قشنگی در دلِ زمین، که در آن یک هابیت زندگی می‌کرد.

جان رونالد روئل تالکین عزیز، برای همه‌ی کلماتتان، تصاویری که خلق کردید، زبان‌هایی که ساختید و عشق‌هایی که در دلِ من روشن کردید، قول می‌دهم که همیشه شاگردِ دنیای اسرارآمیزمان بمانم. یک شاگردِ عاشق و منظم و سمج.

 

ممنونم از دعوتِ آقای دکتر صفایی‌نژاد :)

376 + 996

  • ف .ن
  • سه شنبه ۱ بهمن ۹۸
  • ۰۲:۲۲
  • ۰ نظر

بسم الله

 

تا به حال شده از درونِ بالشت‌تان صدایی بشنوید؟ من دیشب صدای دختری را شنیدم که می‌گفت «راحت بخواب، من بیدارم».

376 + 972

  • ف .ن
  • سه شنبه ۲۱ آبان ۹۸
  • ۲۱:۴۹
  • ۰ نظر

بسم الله

 

ایده‌ها می‌آید در سرم. خوشحال می‌شوم. بعضی‌هایشان را پیاده می‌کنم و بعضی را سوار. می‌رویم. تا دلِ شدن. 

376 + 946

  • ف .ن
  • شنبه ۹ شهریور ۹۸
  • ۰۲:۳۸
  • ۰ نظر

بسم الله

 

من از بچگی دوست داشتم چیزمیز بسازم. فرقی نداشت چه جنسی و چه شکلی و اصلا چه مفهومی داشته باشد. موهایم بلند نبود، وقتی هفت الی نه سالم بود برای خودم با روسری موی بلند درست می‌کردم و پشت سرم می‌بستم. آجر دیوار حیاط خودمان و همسایه را خالی می‌کردم تا ادویه‌‌ی خاله‌بازی‌ام باشد. بزرگتر که شدم نقاب درست کردم برای خودم. بعدها فهمیدم کلمه‌ها را دوست دارم. از کنار هم گذاشتنشان، ماجراها می‌ساختم. طوری که بچه‌ها، وقت‌های بیکاری بین کلاس‌ها و تا وقتی که معلم سر کلاس بیاید دور و برم می‌نشستند و به خوانش ماجراهای داستانی‌ام گوش می‌دادند. هنوز یادم نرفته که یکی از بچه‌ها موقع چاقو خوردن یکی از شخصیت‌ها چقدر ناراحت شد. آن لحظه‌های پیش دانشگاهی شفاف در ذهنم مانده. چند وقت پیش فهمیدم ساختن مزه‌اش عجیب‌تر هم می‌تواند باشد. وقتی که اسم ساختم. برای ماجراهای داستانی جدیدم. امشب هم چیزی ساختم. آدرس اینستاگرامم را تغییر دادم. چهار عنصر حیاتیِ جهانم را کنار هم گذاشتم و شد آدرسم. بگذارید ساده‌تر بگویم، زمین جای اسرارآمیزی‌ است. فضولی کنید در آن. در عنصرهایش. خلاصه که موفق باشید.

|لب‌خند

376 + 927

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۷ مرداد ۹۸
  • ۱۸:۵۰
  • ۰ نظر

بسم الله

 

همیشه فکر می‌کردم خودم را باید کتاب کنم اما وسطای همان فکرهای قشنگ قشنگ، می‌زدم به سرم که نه! من دوست ندارم فاش شوم. حسِ خوبی به فاش شدن نداشتم. ولی فکر می‌کنم دیگر وقتش رسیده که از خودم تا به خودم را تغییر دهم و زندگیم را در مسیرِ از خودم به دیگران، پیش ببرم.