۲۴۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «لا به لای زندگی» ثبت شده است

376 + 785

  • فِ نعمتی
  • شنبه ۱۰ شهریور ۹۷
  • ۰۳:۱۴
  • ۰ نظر
بسم الله

امشب بهم گفته شد من خیلی عقبم، نه از کسی، از تواناییِ خودم. و من حالا لب‌خندم چون به خودم برگشتم. هنوز به قدرت کلمات شک دارید؟ من که شک نداشتم. و ایمان هم دارم که بعضی آدمها فقط باید برایت حرف بزنند. یک کلمه از آن‌ها می‌شود ده قدم رو به جلو در زندگی‌ات. و شکر خداوندی را که کلمات را آفرید و بعضی آدمها را.

| لب‌خند

376 + 784

  • فِ نعمتی
  • شنبه ۳ شهریور ۹۷
  • ۰۲:۳۶
  • ۰ نظر

بسم الله


مثل نئو وقتی که در آن ایستگاه قطار زیرزمینی گیر کرده بود، گیر کردم. نه راهِ پس. نه راهِ پیش. و من چه مشتاقانه به پیش رفتن فکر می‌کنم و نمی‌شود.


| اللهم کمک.

376 + 783

  • فِ نعمتی
  • جمعه ۲ شهریور ۹۷
  • ۲۳:۱۶
  • ۰ نظر
بسم الله

بعضی‌ آدم‌ها را وقتی می‌بینی به یاد آهنگ‌هایی می‌افتی. مثلا ممکن است وقتی نوشته‌های یک بلاگر را که می‌خوانی به یاد شهرام شب‌پره بیفتی و یکی دیگر به یاد یاس و یکی دیگر به یاد محسن چاوشی و یکی دیگر به یاد حامد زمانی و یکی دیگر به یاد انریکه و یکی دیگر به یاد علیرضا قربانی و یکی دیگر به یاد جنیفر لوپز و ...
تا به حال به خودم فکر نکرده‌ام. راستش تا به حال به هیچ‌کس فکر نکرده‌ام. فقط امشب یکهو در وبلاگ آقای رایمون فهمیدم کامل و نوشته‌هایش شبیه آهنگ‌های مهدی یراحی هستند. آن موسیقی و فضایش. آن شعر و قصه‌اش. به خودش هنوز نگفته‌ام البته :)
حالا به نظرتان من شبیه کدامم؟

376 + 782

  • فِ نعمتی
  • جمعه ۲ شهریور ۹۷
  • ۰۱:۵۶
  • ۰ نظر

بسم الله


امشب در گزارشی از یک نجات یافته از اعتیاد، جمله‌ی جذابی شنیدم. جمله‌ای که خودم را به خودم یادآوری کرد. که من در برابر سختی‌ها غولم. غول مهربانی که مشکل را با یک دستم عقب می‌رانم و فرمان ایست می‌دهم و می‌گویم صبر کن حاجی. داری تند می‌روی. «با بد کسی درافتادی».

376 + 781

  • فِ نعمتی
  • پنجشنبه ۱ شهریور ۹۷
  • ۲۲:۱۰
  • ۰ نظر

بسم الله


دلم می‌خواهد کلمات صدادار بنویسم. هر چه بیشتر از خودم روی زمین یادگاری بگذارم، خیالم راحت‌تر است.

376 + 778

  • فِ نعمتی
  • پنجشنبه ۱ شهریور ۹۷
  • ۰۲:۱۶
  • ۰ نظر

بسم الله


در زندگی‌ام تا به این سن نتوانسته‌ام الکی از کسی یا چیزی تعریف کنم. اگر در زمان پادشاهان باستان بودم و می‌گفتند کلامی در وصف و مدح پادشاه بگو تا زنده بمانی می‌گفتم این چشم و زبان و دست و پا برای شما. هر کاری می‌خواهید بکنید. از من این ادا و اطوارها بیرون نمی‌آید. چاپلوسی بلد نیستم که اگر بلد بودم با آموزشگاه زبان شهرم فسخ قرارداد نمی‌کردم در ماه اول. حتی وقتی یک ماه بدون حقوق هم باید آنجا می‌ماندم تا قرارداد فسخ شود. اگر بلد بودم من را دختری مغرور نمی‌دیدند. اگر بلد بودم شوهرخواهرم از من بدش نمی‌آمد و کنایه بارم نمی‌کرد. اگر بلد بودم پول درآوردن اینقدر برایم سخت نمی‌شد. اگر بلد بودم مادرم به اینکه من کم حرف و سرد هستم و سطح روابط اجتماعی‌ام پایین است گیر نمی‌داد. اگر بلد بودم دوستان مدرسه‌ام را بیشتر می‌دیدم و حرف می‌زدم. اگر بلد بودم می‌گذاشتم کلماتی را که برایت نوشته‌ام بخوانی نه اینکه همه را حذف یا پنهان و یا با آب خنک نیمه‌شبانه‌ام قورت دهم. اگر بلد بودم اتاق تاریک و دهان بسته و هندزفری را بیشتر از هر چیزی دوست نمی‌داشتم. اگر بلد بودم ...

376 + 777

  • فِ نعمتی
  • پنجشنبه ۱ شهریور ۹۷
  • ۰۱:۵۵
  • ۰ نظر

بسم الله


آهنگ «هیچ» امیر عظیمی را وقتی شنیدم فهمیدم هنوز می‌توان با شعرها مُرد.

___

موزیک ویدیویِ آدینه از چارتار را هم ببینید. خودش و آهنگش و شعرش و موسیقی‌اش و تصاویرش و حال و هوایش عجیب قصه‌گونه‌اند.




376 + 776

  • فِ نعمتی
  • چهارشنبه ۳۱ مرداد ۹۷
  • ۲۰:۵۷
  • ۰ نظر

بسم الله


همیشه خودتان را هم تشویق کنید و هم تنبیه. وقتی برای خودتان کتاب می‌خرید یک هفته هم با سختی کشیدن، تنبیه شوید.

376 + 773

  • فِ نعمتی
  • سه شنبه ۳۰ مرداد ۹۷
  • ۲۳:۵۴
  • ۰ نظر

بسم الله


اول ستاره‌ی ضلع شرقی خانه‌ی همسایه‌ی جلویی سلام گفت. بعد مهتابِ شاداب. بعد ستاره‌‌ی ریزِ نزدیک مهتاب. بعد ستاره‌ی زیر سیم‌های برقِ کوچه. بعد ستاره‌های بالای حیاط و خانه‌مان. هدفون را روی گوشم گذاشتم و اسما الحسنی سامی یوسف را پخش کردم. شروع کرد. شروع کردم. زمین گفت آرام راه برو دختر. راه رفتنت را درک کن. حس کن. لمس کن. من را با آرام راه رفتن بفهم. لب‌خند زدم. زمین را آرام درک کردم. مهتاب در سکوت نگاهم می‌کرد. ستاره‌ها تنشان را با ریتمِ صدای سامی یوسف تکان می‌دادند. با شمعی در دست. باد می‌وزید. واقعا می‌وزید. دست‌هایم را گره زدم و دعا کردم. دست‌هایم را باز کردم تا باد را هم بفهمم. امشب، شبِ درک بود. الله اکبر. الله اکبر. الله اکبر.

خداوندِ جان،

من هم درک می‌خواهم.

یک فنجان لطفا.

376 + 772

  • فِ نعمتی
  • سه شنبه ۳۰ مرداد ۹۷
  • ۲۲:۵۲
  • ۰ نظر

بسم الله


چشم‌هایی را که همیشه خسته‌اند دوباره می‌بندم. می‌خوابم؟ نمی‌دانم. انگار می‌خوابم. پنکه را روشن نکرده‌ام. پتوی نازک مادر را هم روی تنم و سرم کشیده‌ام. می‌خوابم؟ نمی‌دانم. از لایِ تور پنجره به آسمانِ روشن نگاه می‌کنم. شاخه و برگ‌های درختان نارنج حجم آسمان در چشم‌هایم را کم کرده‌ است اما هنوز نگاهم پر از آسمان است. می‌خوابم؟ نمی‌دانم. صدای اذان مغرب می‌‌آید. ریز. مثل لرزشی که در وجودم حس می‌کنم. ریز. مثل ترسی که به جانم چنگ می‌زند. ریز. زلزله است؟ نمی‌دانم. دست روی تخت می‌گذارم. انگار دست روی زمین گذاشته‌ام. می‌خواهم حرکت زمین را حس کنم. می‌خواهم جابه‌جایی زمین را وصل کنم به قلبم. بگویم این لرزشِ قلبم بخاطر جابه‌جایی زمین است نه ترک‌های قلبم. خانه‌ی قلبم هنوز محکم است حتی اگر شبِ قبلش با مثل مجسمه‌ی مهدی یراحی و بیت آخر محسن یگانه لبه‌ی تخت نشسته‌ام و دست روی دهانم گذاشته‌ام و گریسته‌ام. می‌خوابم؟ نمی‌دانم. دستم می‌لرزد. ریز. قلبم می‌لرزد. ریز. زلزله‌ است؟ نمی‌دانم. بلند می‌شوم. صدای اذان تمام می‌شود. وضو می‌گیرم. نماز می‌خوانم. شوهر خواهرم از کار برمی‌گردد و می‌گوید زلزله آمده بود. متوجه شدید؟ پس زلزله بود...