۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تهران» ثبت شده است

376 + 727

  • ف .ن
  • دوشنبه ۳ ارديبهشت ۹۷
  • ۰۰:۴۹
  • ۰ نظر
بسم الله

وقتی استاد رهایت نمی کند و به سرویس خوابگاه نمی رسی،
وقتی تصمیم می گیری به مدت دو ساعت در دانشگاه بیکار نچرخی و خودت به خوابگاه بروی،
وقتی سوار تاکسی آزادی می شوی و با مترو به انقلاب می روی،
وقتی هندزفری قرمزت را می خری،
وقتی لا به لایِ کتاب ها و پیکسل ها و دفترها و آدم های کتابفروشی سوره مهر لب خند می زنی،
وقتی از کنار دانشگاه تهران آرام رد می شوی،
وقتی رو به روی ورودی دانشکده حقوق و علوم سیاسی اش، کنار نرده های ساختمان مرکزی می نشینی،
وقتی هوا خنک است،
وقتی برگ ها برایت می رقصند،
وقتی موسیقی اردیبهشت می گذاری و صدایش را بلند می کنی،
وقتی کتاب شعر پرواز 69 را باز می کنی و شعر می خوانی و شعر می خواند،
وقتی رهگذرهای آن حوالی شما دو تا را می بینند و موسیقی را می شنوند و کنجکاو تصویر روی کتاب شعرت می شوند،
وقتی حوالی سه راه شهید بهشتی زیر نم نم باران آهنگ زمزمه می کنی و از صدایت لذت می بری،
وقتی با هم این شعر را تکرار می کنید؛
تلاقی من و تو: این بهار بارانی،
وقتی می خندی،
وقتی با دوستت می خندی،
وقتی خودت هستی،
وقتی کنار یک انسانِ دیگر، با وجود تمام معبرهای زمین، خودت هستی،
یعنی امروزت را زندگی کردی.
یعنی امروزم را زندگی کردم.
همین.

| لب خند

376 + 710

  • ف .ن
  • جمعه ۱۷ فروردين ۹۷
  • ۱۵:۴۸
  • ۰ نظر
بسم الله

در تقابل حیوانات هر سال، برایم افتاد در این سال با ترس هایت رو به رو شو. عجب کار سختی خواست. اما من آدم همین کارها هستم. همین سختی ها. همین جان کندن ها. همین به سختی به خواسته ها رسیدن. قبول کردم. گفتم باشد. رو به رو می شوم. از لحظه ی نشستنم در قطار شروع کردم. من ترس از ارتفاع دارم. باید تخت طبقه اول بخوابم. و هر طور شده تا آن زمان، تخت اول را نصیبِ خودم می کردم. با خواهش و با زرنگی. اما، بالاخره ترسی بود و رو به رو شدنی. رو به رو شدم. مقاومت نکردم. به شماره ی تخت خودم رفتم. طبقه ی دوم. و خوابیدم. قبول کردم. گفتم باشد. رو به رو می شوم. می خواستند بچه های دورهمی سوار آسانسور شوند. و من هم شدم. من از مکان های تنگ و بسته می ترسم. از حبس شدن می ترسم. اما سوار شدم و جنگیدم. با ترسی که روزهای قبل، سال های قبل، قلبم را سیاه می کرد و آدم ضعیفی در نظرم شده بودم. قبول کردم. گفتم باشد. رو به رو می شوم. و حالا من مانده ام و ترس از مُردنِ بدون جان بازی؟ با این ترس نمی خواهم رو به رو شوم. با این مُردن نمی خواهم چشم در چشم شوم. بماند برای آدم های ترسو. من رویاهای دیگری دارم. قبول کردم. گفتم باشد. رو به رو می شوم. من ترسِ از ترسو بودن دارم. پس شکستش می دهم و شجاع می شوم.


+ دوستان اشاره می کنند با ترس هایی مثل خوردن سوسک و ... هم رو به رو شوید که من از همینجا اعلام برائت میکنم از این پیشنهاد. :))

376 + 709

  • ف .ن
  • جمعه ۱۷ فروردين ۹۷
  • ۰۲:۴۵
  • ۰ نظر
بسم الله

دورهمی سینمارویِ بلاگرانه: پایانی بر یک آغاز
با اضطراب و عجله شروع شد. مسیر طولانی و هوای گرم داخل مترو. صادقیه. حالا خروجی تاکسی گذاشت؟ از ماموری پرسیدم، میخواست جواب بده که یک آشنای ندیده دید و روبوسی و با خنده گفت ببخشید ندیده بودمش و بالاخره جواب من رو داد. تاکسی ها. کسی اومده؟ نیومده؟ اومده؟ نیومده؟ نیومده بودند. حتی هولدن. نیوشا و رعنا از سر چرخوندن های من فهمیدند برای دورهمی ام. سلام و احوالپرسی و لب خند. پیام به هولدن و پیدا شدنش. تحرکش شروع شد‌. من به جای اون خسته شدم. خیلی خسته. اما اون هنوز محکم بود و سر به سر میذاشت و میخندید. یکی یکی اومدند. معرفی شدیم اونم چجورش. " :))) " سوار تاکسی ها شدیم به سمت پردیس سینمایی کورش. جای لوکس و مورد پسند هولدن. وقت معرفی. ولی معرفی نشدیم. جا برای اینکه ۲۰ نفر پیش هم بشینن نبود. آخه ۲۰ نفر تو یک قرار؟ ماشالله. به وقت سینما شد. به وقت شام. سه شنبه دیده بودم. پنجشنبه هم دیدم. باز هم میبینم. آخه هیجان باورکردنیِ این فیلم، کجا پیدا میشه؟ هیجان ناب، هیجان حقیقی. تو هالیوود نیست. آخه اونا قهرمان هاشون اینقدر علی وار تیک آف نمی کنند. تمام شد. دوباره وقت دورهم نشستن بود. نشستیم. آخه خداییش پاپ کورن و آبمیوه؟!! بحث کردیم. برای فیلم. برای سیاست. برای فوتبال :)) برای عکس هایی که بالاخره همه جا نشدند تو کادرش. آخه ۲۰ نفر تو یک قرار؟ ماشالله. وقت رفتن شد. ولی هنوز نرفتیم. صبر کنید. تازه به وقت کتابه. اما حیف که نشد کتاب بگیرم. به خودم قول داده بودم کتاب نخرم تا نمایشگاه کتاب. میشه من از این دنیا رفتمم شما بیایید بالای سرم کتاب بخونید؟ به خانواده ام باید بگم برای خیراتم کتاب هدیه بدن به اونایی که عاشق کتاب خوندنند ولی دستشون به کتابهای خوب نمیرسه. حتی دستشون به باسواد شدن نمیرسه. خیرات برای اینها. ان شاء الله. حالا فکر میکنم وقت رفتنه. بچه ها کتاب هاشون رو خریدند و یادگاری در صفحه اول نوشتند و آماده ان برای خداحافظی. فقط من موندم چرا نصب spss اینقدر سخته؟ :|  پیشنهاد جناب ۵۳ این بود که هارد رو ببرم بیرون. آخه هارد؟! 😑😆
به قول جناب ۵۳ آخرش از اولش بهتر بود. منم موافقم. بخصوص تو راه برگشت و تو مترو. و پیشنهاد جذاب تاخیری خوردن خوابگاه. و خط قائمی که بالاخره بعد ساعت ها من رو دید و گفت؛ چقدر خوشحالی. چقدر لب خند بهت میاد. همیشه لب خند بزن دخترجان. 🌸

و اما درباره ی بچه ها: خلاصه و صادقانه نوشتم. خلاصه و صادقانه ازم بپذیرید.
هولدن: ساده، راحت، راحت، ساده.
زمر ۵۳: عجیب، مخالف 😅، دارای پیشنهادهای جذاب، ناامیدکننده ی نصب spss
گلبول سفید: هیچی نفهمیدم :|
عامر: بیشتر میموندید. غیر بحث سرِ هزینه خوردنی ها، چیزی از شما نفهمیدم.
حریر: به قول پیکسل پشت گوشیم، بیمار خنده های توئم بیشتر بخند. قشنگ میخندی دخترم 😊
خورشید: دلم میخواست بیشتر حرف میزدی. بیشتر میتابیدی. مثل خورشید پشت ابر بودی...
فائلا: مجهول موندی برام.
مینا: چقدر پایه آخه. دعا کنید منم به سن و شرایط شما رسیدم از وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی جدا نشده باشم.
رعنا: اگه تو نبودی من چطوری با فراغ خاطر تو این دورهمی شرکت میکردم؟ :)))) متشکرم ازت خیلی. خدا همیشه همراهت باشه که از همراهی با من دست نکشیدی 🌷
سه نقطه: بازم بیا. بیشتر با هولدن مخالفت کن. 😁
کوالای پیر: تو تازه شکوفه ات وا شده دختر. کجا پیری؟ :)) بخند همیشه. جایزه ات هم نوش جونت. فقط چرا من کتاب نخریدم؟ 🙁
نرگس: تو هنر قبول نشی من میام جلوی خونتون امتیاز بدِ ۴ مینویسم روی درتون و میرم. در جهت خالی کردن حرصم. 😎
نیوشا: مجازیت با غیرمجازیت برام فرق میکرد اما واقعا سوسک خوردی؟!! 😁
زهرا یگانه: میشه بگی تو کجاها قایم میشدی که نمیدیدمت؟ چرا اینقدر کم تو چشم بودی؟ فقط جایزه رو گرفتی. خوشا بحالت. لب خند
سارا: ازت هیچی نفهمیدم. آخه کم دیدمت، ولی پستی که نوشتی رو دوست داشتم. دمت گرم. 🌱
پری: آرامش چهره ات...منو به یاد ماهی قرمز انداخت. حس کردم چقدر راحتم کنارت. لب خند. همراه شدن با شما و هولدن تو مسیر بازگشت فرصت خیلی خوبی بود برای حرفهای بیشتر. متشکرم که بودی. 🌷
عارفه: چهره ات همش تو ذهنمه ولی اسمت گم میشد. کامنت بذار. یادت نره ها. :))
یادگار و همسر: به حق عشق های الهی، خوشبخت شید خیلی زیاد. به جز عاقبت بخیری دعایی ندارم براتون. 🌸

۲ نفر دیگه از آقایون، فرصت آشنایی "اصلا" جور نشد.

و من بالاخره این لیوان دورهمی رو به یادگار نگه داشتم. لب خند

376 + 705

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱۵ فروردين ۹۷
  • ۲۱:۵۳
  • ۰ نظر
بسم الله

هم اتاقی ها هنوز نیامده اند،
و من در اتاق خالی از انسان، کلماتم را پاک می کنم.

376 + 704

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱۵ فروردين ۹۷
  • ۱۳:۳۹
  • ۰ نظر

بسم الله


کاش، این آرزو نبود.

کاش، این آرزو به دل نمی ماند.

کاش، این آرزویِ به دل مانده، اینقدر سوزناک نبود.

مردِ خوش قلمِ عصرِ بد قلمی ها،

مردِ عاشقِ عصرِ خیانت ها،

مردِ خوش فکرِ عصرِ روشن فکری ها،

مردِ عزیز،

مردِ محترم،

مردِ دوست داشتنی،

نادر خانِ ابراهیمی،

دیدنت،

کاش، آرزو نمی شد.

کاش، ۱۰ سال دیگر صبر می کردی برای رفتن، تا می دیدمت. برایم صحبت می کردی. در صفحه ی اول یک عاشقانه یِ آرامت، برایم دست خطی می نوشتی، مثلا؛ همیشه بنویس و بجنگ دختر جان.

دیروز به دنیا آمدی و دو ماه دیگر می روی، اما سالهای بین این دو ماه، عجب زندگی عجیب و خوش طعم و رایحه و رنگی داشتی. نصیب ما نیز. مبارزه و عشق. مبارزه و عشق. مبارزه و عشق.


شعر ماندگار و زیبایِ سفر برای وطن از نادر خان ابراهیمی

با صدای محمد نوری هم که حتما شنیده اید.

#یک_عاشقانه_آرام_از_طرف_شاگرد_برای_استادش


376 + 699

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱۶ اسفند ۹۶
  • ۰۰:۳۲
  • ۰ نظر
بسم الله

شبی نوشتم که اتاقی ست و چراغی. ساعت مشخصی که چراغ اتاقی روشن می شود و دختری پشت پنجره اش می نوازد. و او، در کوچه، در تاریکی اش، بی صدا، نگاه بود به آن پنجره، به آن چراغ، به آن نوا، و به آن دختر.
حالا، در ساختمانی زندگی میکنم که پنجره ی اتاقم باز می شود به کوچه ای فرعی. به ساختمانی که می تواند کسی را در تاریکی اش پنهان کند. به منی که آسان، دیده می شوم.
اما، فاصله است. بین آن قصه ای که نیمه های شب نوشته شد، و منی که اینجایم. من نمی نوازم. و او هم، در تاریکی کوچه نیست.

376 + 692

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱۵ آذر ۹۶
  • ۲۱:۳۷
  • ۰ نظر
بسم الله

فرقی ندارد کجا باشی. وقتی که باید اندوه سراغت بیاید، می آید. فرقی ندارد کجا هستم. اندوهگینم.

376 + 686

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۳ آبان ۹۶
  • ۲۱:۲۷
بسم الله

بعد دیدنِ فیلم مَلی و راه های نرفته اش، همه اش با خودم می گویم؛ حواسم به کودکم باشد. حواسم به کودکم باشد. از ریشه باید شروع کرد. پدر و مادرهای حالا، و آن هایی که در شرف پدر و مادر شدن هستید و آن هایی، که هنوز تا به ازدواج و فرزنددار شدنتان راه باقی ست، لطفاً حواستان را جمع کنید. جمعِ این ریشه های کوچک که خداوند در دامانتان می گذارد. قسم به شب، که تاریک شدنِ روح بچه هایمان، از زمان ریشه بودنشان شروع می شود. بچگی شان را محکم بچسبید. به محبت و متعادل بودن روح شما، نیاز دارند. متعادل بودن. و باز هم می گویم متعادل بودن.