- فِ نعمتی
- دوشنبه ۲۱ بهمن ۹۸
- ۰۰:۱۴
- ۰ نظر
بسم الله
جلوی حرف زدن همدیگر را نگیرید. کلمات آب نیستند راحت حرکت کنند، نان هستند. در گلو گیر میکنند. گیر میکنند. خفه میشویم.
بسم الله
جلوی حرف زدن همدیگر را نگیرید. کلمات آب نیستند راحت حرکت کنند، نان هستند. در گلو گیر میکنند. گیر میکنند. خفه میشویم.
بسم الله
حرف میزنیمهایی که هیچوقت وقتشان نمیرسد.
بسم الله
کاش به جای این همه شب بخیر گفتنها، کسی بیاید بگوید 《سلام، وقت داری با هم حرف بزنیم؟》
بسم الله
دلم میخواهد برای نیم ساعت ابر شوم روی سر مردم ببارم و کسی نفهمد بارش قطرههای باران، از غصهی ابر بود یا از نزول رحمت الهی. بین خودمان بماند. از غصهی ابر است. ابر غصهداریام.
بسم الله
روز پنجمِ سرماخوردگی و عفونت گلو. روز پنجمِ خود را به دستِ اهالیِ سفیدپوشِ دنیای پزشکی دادن. خدا به پرستارِ آخری خیر بیشتری بدهد. دو تا آمپولِ آخرم با درد کمتری همراه بود. و من چقدر باید خدا را شکر کنم که به پنی سیلین حساسیت داشتم. آخ از پنی سیلین و چنین آمپولهایِ دردناکی :/
بسم الله
امروز به بیمارستان رفتم. جایی نزدیکِ رشتهکوههای سبز و مهآلود. هوا سرد بود و من درد داشتم. آمپولها تزریق میشد و من نایِ ایستادن هم نداشتم. قبلِ رفتن، یعنی درست بعدِ بیدار شدنم از خواب هم، گریه کردم. کمی. اما باید گریه میکردم. از شبِ قبلش تا همان لحظه، آب پشتِ چشمهایم جمع شده بود. وقتی سرم را تکان میدادم شلپ شلپ صدا میداد. بالاخره اشک شد، آمد بیرون. شکراً لله، برای سلامتیمان. برای شلپ شلپ صدا دادن چشمهایمان. برای گریه کردنهایمان. برای شکر گفتنمان.
بسم الله
بدندرد شدیدی دارم. سر و چشم و گلو. سرماخوردگی خر نیست، یک گاوِ خشمگین است که بهم حمله کرده.
بسم الله
دومین روز ماهِ بهمنم را با نوشتن شروع کردم. هی نوشتم و پاک کردم. البته با دیلیتِ کیبورد. اما قشنگترین کاری که کردم خواندن جزوههایی بود که در راستای مسیر روزنامهنگار شدنم، یک جزوهی درسی به حساب میآید. درسی که این ترم میخواهم انتخابش کنم. سه واحدی که برای انتخاب کردنش مشتاقم. با استادی که حسِ استادانهای در من رویانده و واقعا شاگرد اویم. آنقدر که دیگر دستم نمیرود بنویسم «حداقل» حتی اگر در چتِ شخصیام باشد. نزدیک به دو سال است که من وقتِ نوشتن «حداقل» دستم را پس میزنم و مینویسم «دستِکم». اما امان از لحظهای که جایی کلمهی «لیست» ببینم. فوری باید به «فهرست» تغییر کند. خلاصه اینکه پیشاپیش دارم جزوههای درسیاش را میخوانم تا مثل یک گربهی ملوسِ مشنگ سر کلاسشان ننشینم.
بسم الله
کلوچهای در اتاق است که وقتی میگویم خودکارم را بیاور میگوید: «باش. باش.»
هیلا، کلوچهای دو ساله.
بسم الله
قرار بود به جای من در جلسهی اول کارگاه داستاننویسیام [که در تهران برگزار میشد و نبودم] شرکت کند. همینقدر پشتیبان و دلگرم کننده و اردیبهشتی.