- ف .ن
- دوشنبه ۲۳ دی ۹۸
- ۲۰:۳۲
- ۰ نظر
بسم الله
«بریم درس بخونیم :)»
این عاشقانهترین جملهی بین ماست. با همان شکلکِ لبخندی که تهش میگذاریم.
بسم الله
«بریم درس بخونیم :)»
این عاشقانهترین جملهی بین ماست. با همان شکلکِ لبخندی که تهش میگذاریم.
بسم الله
کاش قالیِ زیر پایمان میفهمید نباید تکان بخورد.
| از دشواریهای خوابگاه
بسم الله
وقتی میگوید مدتی کنار بکش، در فانتزیترین حالت ممکنِ خلقت، یعنی فقط کتاب خواندن، به سر ببر و قوی بمان. من چه بگویم؟ جز قبول کردن این راهِ بسیار مفید چه کار کنم؟ قبول کردم و با توجه به حالی که در پست قبل گفتم، فهمیدم این راه فعلا، بهترین راهِ آزار ندادن خود است. امتحان فردایم تمام شود، خودم را سخت در آغوش میگیرم و دستهایم را میبوسم و از مقاومتِ عجیبی که بروز دادم تشکر میکنم. و از او هم. از سپر بلایم. سپرِ بلایِ قشنگم.
بسم الله
فردا امتحان سختی دارم. تحلیلی چنان دانشجویانه باید تحویل استاد بدهم که اضطرابِ همهی این روزهایم را در آن ببیند. ببیند که همه چیز درسگفتار 50 صفحهای و پنج مقالهای که معرفی کرده است نیست. در این جهانِ ناشناخته، آدمیان همهی علوم و فنون و کتاب و درس و مشق را به یکباره کنار میگذارند و حرف جدیدی به دنیا اضافه میکنند. دیشب به جهانم حرفی جدید وارد کردم. در تلاطمِ منابع و مطالب خوانده و نخوانده، چشمهایم را که باز کردم کتابِ داستانِ کنار بالشتم را برداشتم و خواندم. خواندم و خواندم تا گرسنهام شد. حین سرخ کردن سیبزمینیها هم خواندم. حین خوردنشان هم. داستان به ته رسید. کتاب را بستم و لبخند زدم. من هنوز میتوانستم وسطِ این همه تنش و حالبدی و خراشهای پی در پی روحم، لذت بُردن را بفهمم.
بسم الله
سپر بلایم شده است. این روزها. و چقدر من به این سپر میبالم؟ خدا میداند.
بسم الله
فردا هم دانشگاه تعطیل است. و من فردا هم با وجود دانشگاه نرفتن، کلی کارهای قشنگ دارم.
بسم الله
دارم سعی میکنم کارهای آخر ترمی را کمتر کنم تا با حجم کمتری از درس بروم خانه. قرار است بروم خانه. به مامان هاجر زنگ زدم و گفتم میآیم. همان شب هم بلیت گرفتم. گریه کردم و بلیت گرفتم. وضع کمی ناآرام است ولی همچنان امید جایش امن است.
بسم الله
اتفاق میافتد. پشتِ هم. از تخت. جلوی آینه. پشت پنجرهی اتاق. در کوچه چهارم. بالاتر از دکه. روی نیمکتهای سردِ پارک و لابهلایِ پرسهی گربهها. اتفاق میافتد. بین نتهای سهتار. بین صفحههای کتاب هری پاتر. بین تق تق کیبورد. همین حالا. در باز شد.
بسم الله
امشب که داشتم جزوهی جلسهی چهارم درس نظریههای ارتباطات جمعی را در دفترچهی نارنجیام مینوشتم حس بدی داشتم. میدانستم این جلسه را قبلا پاکنویس کردهام ولی یادم نمیآمد برگهاش کجاست. کمدم را گشتم. نبود! هر خطی که مینوشتم به خودم میگفتم چه حس بدی! من این را قبلا نوشتهام. گم کردهام. چه حس بدی!
گم کردن. حتما برگهی جلسه چهارم درس نظریهها هم حس بدی داشت. گم شدن. همین.