- ف .ن
- دوشنبه ۱۸ شهریور ۹۸
- ۰۱:۲۹
- ۰ نظر
بسم الله
نمیدانم خداوند در زمان خلقتِ کاربلدانهی آدمیزاد، در چه فکر بود که او را زبانبسته آفرید. زبان بستهایم. من از همان وقتی که برای اولین بار نعرهی گریه سر دادم برای خواستن شیر مادر، زبان بسته شدم. میتوانستم خیلی راحت بگویم 《مامان، گرسنمه》 میتوانستم وقتی دوباره گریه میکردم و بقیه دنبال دلیلش میگشتند بگویم 《ای زنانِ اهل فامیل، و ای مامان، والله بالله من کارخرابی کردم گرسنم نیست اینقدر شیر نچپون تو حلقم》. میتوانستم ولی نمیشد. چون وقتش نبود که حرف بزنم. فکر میکنم هیچوقت وقتش نرسد که از زبانبستگی دربیایم. من همیشه چیزی به جز حرفی که میخواستم به آدمها گفتم. حتی در صادقانهترین لحظههایم. گفتم 《باشه》 ولی باید میگفتم 《نه. من هنوز قانع نشدم》. گفتم 《شب بخیر》 ولی باید می گفتم 《حالا میشه صبح هم خوابید》. گفتم 《نه این رنگش قشنگ نیست》 ولی باید میگفتم 《خرجهای مهمتر از اینا داریم. این خرج الان وقتش نیست》. گفتم 《مامان دستت درد نکنه برای ناهار》 ولی باید میگفتم 《ای قربون دستپختت برم مامان هاجرِ خودم. دستات بخوره به درختای بهشتی》. گفتم 《سلام. خدا قوت》 ولی باید می گفتم 《الهی من بمیرم خستگیتو نبینم بابا. میدونی چقدر دوستت دارم؟ نمیدونی چون نگفتم. نمیدونم چقدر دوستم داری چون نگفتی.》
من از 《منم همینطور》ها، بدم میآید.
من از 《تو هم همینطور》ها، بدم میآید.
من از لال شدن و زبان بسته ماندن بدم میآید. زبانبستهی نادانی شدهام که فکر میکنم میتوانم تا کشف همهی سیارهها و ستارههای کهکشان روی زمین زندگی کنم. زبانبستهی طفلیِ از همهجا بیخبر.
نمیدانم خداوند چطور آدمیزاد را آفریده، فقط میدانم کلیدی باید در جایی از این زمین پنهان شده باشد. کجاست؟ در کدام سنگ؟ کدام خاک؟ کدام کوه و دشت؟ شاید هم در کدام چشم!