- ف .ن
- پنجشنبه ۱۸ مرداد ۹۷
- ۲۳:۰۳
- ۰ نظر
بسم الله
خیلی وقت است به تو فکر نمیکنم. شاید بخاطر این است که تصمیم بگیرم اصلا وارد راهی نشوم که تو نعمت درونش باشی. شاید بخاطر این است که با خودم لج کردهام. شاید هم بخاطر این است که تو به من فکر نمیکنی. خیلی وقت است به تو فکر نمیکنم اما خیلی وقت هم است که به خودم فکر نکردهام. من و تو، فرقی نداریم با هم. تو از درونِ من بیرون میآیی و من درونِ تو رشد میکنم. ریشهی جوانِ من، این روزها، آواز نمیخوانم. کلمه، کلمه، کلمه، کلمه، خرج نمیکنم روی کاغذ و صفحهی اینترنتیام. کتاب در دستهایم عرق نمیریزد. و خداوند هم زمزمهای نمیکند اصلا. اصلا؟! نه اینقدر ناجوانمردانه هم نباید فکر کنم. و خداوند هم زمزمهای نمیکند، گاهی. گاهی قهر من و گاهی قهر او. حالا، همین حالا یکهو تمام این خیلی وقت را تصور کردم. و میدانی چه دیدم؟ فاجعه. فاجعهای اتمی. هیروشیمایی شدهام که شیطان بزرگ، ...
خیلی وقت است به تو فکر نمیکنم. و حالا فهمیدم که خیلی وقت است در من شهری نابود شده. شهری بزرگ و زیبا. اما خیالت راحت باشد. ژاپن هنوز سرِپاست.