بسم الله

تمام اتفاقات امروز برایم جذاب و ثبت شدنی بودند ولی آن پسرک یک چیز دیگر بود. جلویم را گرفته بود و اصرار می کرد برایم توپ بخر. مبهوت بودم. من؟ توپ بخرم؟ چرا اینقدر غافلگیرکننده؟ میگفتم بگذار بروم تو همینجا باش برگشتم برایت می خرم. با وجود اینکه خودم هم از حرفم گیج بودم اما واقعا باید می رفتم و دیرم شده بود. انکار من فایده ای نداشت. بالاخره با مشخص شدن آدرسی که دنبالش می گشتم، تایید را به پسرک دادم و به سمت مغازه راهی ام کرد و برایش دو توپ پلاستیکی خریدم. می گفت می خواهم دوتا را یکی کنم. دوستان دیگرش هم بنا گذاشته بودند که برای ما هم بخر. اما دیرم شده بود. امروز فقط در همین حد می توانستم انسانیت داشته باشم. بچه ها را رها کردم و پیش دوستم رفتم که فکر می کردم رفته است اما مانده بود. آخر ماجرا فهمیدم پسرک از دوستم تشکر کرده بود. چرایش را نمی دانم و فقط می خندم به کارش.