بسم الله

 

اول بچه‌گربه‌ها ول کنِ درِ توریِ ورودی خانه نبودند حالا بزرگترهایشان بست می‌نشینند و بلند نمی‌شوند. می‌خواهم بیشتر از آن‌ها برایتان بگویم. این‌ها خیلی طفلی هستند. وقتی بعدِ هزار بوق بوق کردن از آن‌ها و هزار و چهارصد بوق بوق کردنِ متقابل از ما، بالاخره در باز می‌شود و کسی برایشان غذا می‌برد، جستی می‌زنند و می‌پرند روی غذا، اما ای دل غافل. دشمنِ غذایشان از راه می‌رسد. نه یک گربه‌ی هیکلی است و نه یک حیوان قلدرِ دیگری. او یک مرغ است. البته باید بگویم آن‌ها. چندتایی مرغ و خروس سروکله‌شان پیدا می‌شود و در حالی که قانع به سهم غذای خود نیستند غذای این دو گربه‌ی طفلی را هم می‌بلعند چند قلپ آب هم رویش. این دو جفت چشمِ سبزِ ماورایی هم دوباره به ما زل می‌زنند. واقعا دیگر کاری از دست ما برنمی‌آید. حتی از منِ فوقِ دلسوز. تا شب و سهم غذایی دیگر باید صبور باشند. این‌ها علاوه بر طفلی بودن، خنگ هم هستند. از نوعِ خوبش. از نوعِ همین خنگ‌های جذابِ چلاندنی. وقتی پشت درِ توری می‌بینمشان به این نکته پی می‌برم. ولی می‌دانم آن‌ها اگر بفهمند حتما عصبانی می‌شوند. مثلا شب وقتی که من سیصد و یکمین غلتم را می‌زنم تا بلکه خواب به خواب بروم می‌آیند پشت دیوارِ اتاق در حیاط کناری و هی روی برگ‌های ریخته شده روی زمین راه می‌روند. هی راه می‌روند. و من از ترس قالب پر و خالی می‌کنم. خب من در آن لحظه فکرم به اینجا نمی‌رسد که این صدای پای دو گربه‌ی عصبانیِ انتقام‌جوست. بلکه فکر می‌کنم دزدی، روحی، شبحی، جنی، آدم پلیدی چیزی، برایم دارد نقشه می‌کشد. خلاصه. حالا که دارم فکر می‌کنم این گربه‌ها خیلی هم قشنگ هستند. قشنگ و دلبر. خنگ هم ترامپ است و آن خروسی که سهم غذای این‌ها را می‌خورد. لعنت بر آدم‌های جاه‌طلبِ حق‌خور. لعنت بر خروس‌های حریص.