- ف .ن
- دوشنبه ۱۴ مرداد ۹۸
- ۲۱:۵۶
- ۰ نظر
بسم الله
چند روزی است که صبحها بیدار میشوم. کنارِ مامان هاجر مینشینم و صبحانه میخورم. چون باید صبحانه بخورم. اول دو قاشق غذا خوری از یک پودر بیمزه در دهانم میریزم و پانزده دقیقه بعد، صبحانه. بعدِ بعدِ صبحانه، یا میخوابم تا لنگِ ظهر، و یا بیدار میمانم. البته که بخوابم بهتر است. چون گیج بودن و انرژی برای هیچ کاری نداشتن، عاقبتِ نخوابیدن است. امروز خوابیدم. چون دیروز بعد صبحانه به کتابخانه شهر رفتم. آخ که دلم برایش لک زده بود. عکسش را در استوریِ اینستاگرامم گذاشتم. نوشتم خانهی سومم. بله. کتابخانهها بیشک خانهی سومِ من هستند. خانهی پدری، خوابگاه، کتابخانه. خانهی چهارمم کجاست؟ نمیدانم. یک خانه هم که قبلِ آمدن روی زمین رزرو داشتیم. خانهی ابدیت. آن را نمیتوانم شماره گذاری کنم. آن همه است و همه، آن است. دو کتاب برداشتم و خواندنشان را شروع کردم. یکی داستانی و یکی تاریخی. کتاب خواندن! اینکه من به او کتاب هدیه میدهم و او به من کتاب هدیه میدهد، یعنی تا به اینجا، یک دستِ لباسِ محکمیم. لبخند.
چند روزی است که صبحها بیدار میشوم و کنار مامان هاجر صبحانه میخورم. و میخندیم. امید جایش هنوز! نه! همیشه امن است.
|لبخند