بسم الله
خب از آخر شروع میکنم، خداحافظ ماهِ خیلی بدرد بخور. خداحافظ ماهِ مَشتی. خداحافظ ماه دل و قلوه دادن معبود و بنده. خداحافظ ماهِ لذتهای گُندهیِ فیروزهای. خداحافظ ماهِ بیداریهای اجباریِ به هر بهانهای. خداحافظ ماهِ خوابیدن تا عصرهایِ آسودگی از افطاری داشتن. خداحافظ ماهِ شیطنتهای خندهدارِ اسرارآمیز. خداحافظ ماهِ باید از بیداری برای درس خواندن استفاده میکردم ولی نکردم. خداحافظ ماهِ شرمنده کردن من. خداحافظ ماهِ خیلی قشنگ برای منِ خیلی زشت. اما،...
بیا برگردیم به عقبتر، به ماقبل خداحافظی. به لحظهی دیدار. به اینکه چه فکر میکردم و چه شد. چه شد؟ هیچ. هیچ؟ نه از هیچ پایینتر. کاش دستِکم هیچ برداشت میکردم. من محصول این ماهِ مزرعهام را سوزاندم. بخشیاش را آتش زدم و بخشیاش را گذاشتم گوسفندهای گرسنهی دنیا، بخورند و یک آروغ هم پشتش بزنند به ریشِ من. منفی هیچ. بله. این برداشت من است. چیزی هم باید بگذارم وسط تا جبران خسارت شود. ولی، مگر من همینطور رهایت میکنم. بله، خدا جان، من را پوست کلفتتر از این حرفها آفریدی. دیگر کَرم خودت بوده و فکر خودت. میدانم من برای وقتهای سرگرمیات، بندهی باحالی هستم. با کارهایم میخندانمت. هِی این دیگر چه بشریست میگویی و میخندی و هِی دختر داری اشتباه میزنی میگویی و حرص میخوری. میدانم، اما هم تو مَشتیتر از این حرفها هستی و هم من پرروتر هستم. پس بیا برگردیم به اولِ اولِ قصه. بیا برگردیم به دیدنِ دوبارهی رویِ ماه خودت. بیا بگذار دوباره بخندانمت و کمی هم کاری کنم تا بگویی آفرین دختر. گل بزن. تو میتوانی. بیا برگردیم به لحظهی صدا زدنت. و جواب دادنت.
بیا برگردیم به لحظهیِ سلام.
سلام خدا جان.