بسم الله

عرفه یِ پر از غربت

مادر گریه می کرد. با ننه کِلان صحبت می کرد. من برای او قرآن می خواندم و گریه می کردم و دوستش می داشتم. من در حال دوست داشتنش چیزی از ته جانم کنده شد. من در حال دوست داشتن ننه کِلان، برای دردِ صدای مادر مُردم. گریه می کرد. صحبت می کرد. چقدر غمگین. از غریبی اش می گفت. از تنها ماندنش. از خواهر و برادری که دیگر دوست نداشتند دوستش داشته باشند. از رد شدن از کنار همدیگر و محبت نکردن به هم. گریه می کرد. صحبت می کرد. چیزی از تهِ جان مادر هم کَنده می شد و در آن عصر داغ پنجشنبه یِ امام زاده جا می ماند. داغ بود. آسمان، زمین، زمان، و زبانِ مادر. و دلِ مادر. و درددلِ مادر. وقتی گفت ننه، از وقتی رفتی تنها شدم. همه مُردیم. مُردن مگر چیست؟ حتما که نباید آخرین قطره های خون از تنت بیرون بریزد و تو نفس در تن نداشته باشی و بروی. گاهی مُردن یعنی مادر نداشتن. گاهی مُردن یعنی پدر هم نداشتن. حتی در نیمه دوم قرن زندگی ات. حتی تر اگر دختر باشی. حالا دخترِ بدون پدر و مادر، داغش، مُردن ندارد؟ گریه می کرد. گریه کردیم. ولی آن طرف تر، گریه بیشتر بود. برای جوان. برای جواد. برای خانه ای که با سه بیمار، بدون پرستار مانده بود. گریه می کرد؟ نه، آرام شد. گریه کردیم؟ نه آرام شدند. گریه کردم. آری، در تنهاییِ خودم، گریه کردم. آخر این عرفه، هنوز به پایان نرسیده بود. هنوز یک نفر غریب بود. آن که با جانِ نداشته اش فریاد می زد: نیا امامم. به کوفه نیا. من در کوچه تنها مانده ام. تو اگر بیایی قرار است در کجا تنها بمانی؟ آه که صدایش به حسین بن علی نرسید و جان داد. گریه کردم. گریه می کنم. گریه خواهم کرد. داشتم ظرف می شستم. یکهو دستم زیر آب کاسه شد و گریه ام گرفت. عرفه ی پر غربت تمامی ندارد انگار. هنوز یکی دیگر هم غریب است. من، غریب مانده ام بین خواسته های نادرست دلم. غریب گیر آوردنم...


راستی، فکر می کنم دیگر قرار نیست سر پدری را به طفلش نشان دهند. خدا را شکر. خدا را شکر.